روزی مردی رو به حکیمی کرد و گفت

روزی مردی رو به حکیمی کرد و گفت :

ای حکیم چرا همسرم یک گل رز را که یک روز زنده است و روز دیگر میمیرد اینقدر دوست دارد ولی من که هرروز برایش میمیرم وزنده میشم دوست ندارد ؟???????

حکیم لبخندی زد و گفت :

خیلی قشنگ بود باتلگرام برام بفرستش :D
دیدگاه ها (۳)

شبتون رنگــــــارنگ و پــــــــراز آرامــــــــــــش★★♥★★

ﯾﻪ همکلاسی داشتیم اﺳﻤﺶ ﺑﺎﻗﺮ ﺑﺎﻗﺮی ﺑﻮداستاد همیشه اول ﻓﺎمیلو ...

اتل متل یه مورچهقدم میزد تو کوچهاومد یه کفش ولگردپای اونو لگ...

بهله صحـــــــــــیح

( گناهکار ) ۱۱۳ part یون بیول آماده جلوی درب عمارت ایستاده ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط