دخترشیطونبلا عشقناب

#دختر‌شیطون‌بلا56 #عشق_ناب

سرش رو به نشونه ی سلام تکون داد اما چیزی نگفت؛ منم کیفم رو کنار دیوار گذاشتم و روی یکی از مبلها نشستم و گفتم:

_ ناهار خوشمزه بود؟
_ عالی
_ نوش جونت، اگه دوست داشتی هر روز از اینا درست کنم
_ اره بی زحمت

از این همه ریلکس بودنش تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:

_ باشه
_ خب این موقع شب چرا اومدی اینجا؟
_ همینطوری از سرکارم اومدم

یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:

_ همینطوری؟!
_ بله
_ تو اینجا فقط یه خدمتکاری، نه کمتر و نه بیشتر

با شنیدن حرفش چشمام از حدقه بیرون زد و خواستم چیزی بگم که اجازه نداد و سریع گعت:

_ نمیشه هرموقع دلت خواست بیایی و بری!

تمام تنفرم رو تو چشمام ریختم و گفتم:

_ برای خودم متاسفم
_ متاسف باش چون فقط یه حیوون میتونه اون بلا رو سر لباسام بیاره

با شنیدن این حرف ابروهام بالا پریدن! پس لباسها رو دیده بود که اینطوری رفتار میکرد.

_ چیه چرا ساکت شدی؟
_ چیزی ندارم بگم
_ میدونی قیمت اون لباسها چند بود؟
_ آره
_ چرا اونکار کردی پس؟

برای اینکه حرصش رو دربیارم لبخندی زدم و گفتم:

_ دوست داشتم
_ اِ؟ منم خیلی چیزا دوست دارم!
_ آفرین

از سرجام پاشدم و گفتم:

_ اینکار کردم تا درس عبرتی برات بشه و بفهمی که با یه خانم چطوری باید رفتار کنی!
دیدگاه ها (۱۳)

یک روز عادی در زنگ نهار مدارس پسرانه🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯📍 #عشق_ناب

وقتی از فروشنده میپرسی "اینا زنونست؟"میگه : نه اینا اسپرته🇯‌...

#دختر‌شیطون‌بلا55 #عشق_ناببالاخره از آتلیه خارج شدم و به سمت...

#عشق_ناب

عروس مخفی پادشاه

سناریو از میکا اسرافیل پایانی

سایه های سبز

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط