شعرمهدوی

شعر_مهدوی
گفتند میایی ؛خودت هم بی قراری
ما منتظر ماندیم و طی شد روزگاری

در جستجوی خیمه ی سبزی که گفتند...
آواره ایم آواره ی کوه و صحاری

بچه که بودم مادرم هر جمعه میگفت :
می آید از سمت مدینه تک سواری

چشم دلم افسوس که کور است و دیری ست
فهمیده ام باید بسازم با نداری

ما بی شما خیلی دوامی هم نداریم
این عمرها را نیست دیگر اعتباری

مُردند پیران و جوانان پیر گشتند
خیلی مصیبت دارد این چشم انتظاری

آقا بیا از این جهان رفع ستم کن
بر هم بزن رسم و رسوم برده داری

آل خلیفه تا به کی باید بگیرد
با کُشته های شیعه عکس یادگاری
دیدگاه ها (۱)

شعر_مهدویاگر چه چشمِ تری زیر آن قدم داریمدوباره مثل دو چشمت ...

زیارت عاشورای بانویی عذاب را از اهل قبرستان برداشت.السلام عل...

شعر_مهدویبابا ببین که گوش مرا هم دریده انداینها ز زلف یار چر...

شعر_مهدویآنکه دائم هوس سوختن ما میکردکاش می آمد و از دور تما...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط