حکایتدوستیمن باتوحکایتقهوهایستکهبایادتوتلختلخ

حکایت‌دوستی‌من باتو...حکایت‌قهوه‌ایست‌که‌بایاد‌تو‌تلخ‌تلخ‌
نوشیدم...که‌باهر‌جرعه‌بسیار‌ اندیشیدم...
که‌این‌طعم‌را‌دوست‌دارم‌یا‌نه....؟!
وانقدر گیر کردم‌بین‌دوست‌داشتن‌ونداشتن که‌انتظار تمام شدنش‌را نداشتم...!
تمام که شد‌فهمیدم باز قهوه تلخ می‌خواهم‌...!
حتی تلخ تلخ...!!!
دیدگاه ها (۱)

با اینکه‌ازم‌دوری‌اما‌هر‌وقت‌دستمو‌میزارم‌رو‌قلبم،میبینم‌‌سر...

خوشمله؟؟خودم خوشکشون کردم.

یادته‌مامان...؟!!اسم‌قاشق‌روگذاشتی‌قطار...هواپیما‌...کشتی......

دقایقی‌در زندگی‌هستنندکه دلت انقدر برای کسی تنگ می‌شودکه می‌...

#درخواستی #سه_پارتی مثلث عشقی؟...... Teh Last Partبعد از چند...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط