یک روز جمعه

یک روزِ جمعه
لباسِ شیکِ رفتن پوشید
غـــــرور شعر را شکست.. و
برای شاعر،
تنها لکنت به ارث گذاشت
آنــــــقدر که از حرف زدن بیافتد..

یک روز جمعه بود که
خستگی‌اش به بلوغ رسید .. و
تکلیفِ رفتن بر او واجب شد
منت‌اش را از سرِ شعر کـم کرد و
با جاده روی هم ریخت و با ماندن غریبگی کرد..

یک روز جمعه
شعر را درگیرِ صرفِ فعلِ رفتن و
خودش را سوم شخصِ شاعر ِمُفرد کرد..
شادی را بدل به افسانه و غـم را روایت کرد..

...

یک روز جمعه است..
شاعر بی‌خیالِ جای خالی‌اش هنوز
بر سرِ مـخاطبِ خویش ایستاده است.. و
در تصاعدِ هندسیِ خیال،
هنوز انکار را
به نافِ جای خالیِ پریِ قصه می‌بندد
هنوز دلِ شکستۀ شعر را صابون می‌زند.. و
هنوز اول شخصِ رفتۀ قصه را با
دوم شخصِ عاشقانه‌های خویش اشتباه می گیرد..
.
.
هنوز سوم شخصِ رفتۀ شعر را به نام کوچکش صدا می‌کند.
دیدگاه ها (۲)

فردا به همه ی روزنامه ها سر می زنم.یکی باید پیدا شود،آگهی مر...

همیشه میگفت دوستت دارم،منهم گذرامیگفتم منم همینطور عزیزم..از...

به خود می‌لرزمشبیه غروبِ یک روزِ سرددر یخ‌بندانِ فصلِ زمهریر...

کاش می دانستم کدام گوشه این دنیای بزرگ نشسته ای و این نوشته ...

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

روزی روزگاری در جنگلی بزرگ. یک لاکپشتی به اسم لاکی خوابالو ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط