گناهکار part
( گناهکار ) ۱۱۴ part
یون بیول حرصی نگاهش کرد اما جیمین با پوزخندی از کنارش گذشت کرد
و چند. قدمی به سمته همسر زیباییش برداشت بلافاصله جلویش ایستاد و هر دو دوست هایش توی دست هاش قفل کرد با عشق گفت : تولدت مبارکت رز سفید من
ات ناباورانه خندید با ذوق و چشم های پر از اشک پرید تو بغل جیمین و دست هاشو دوره گردنش حلقه کرد جیمین دست روی کمر باریک همسرش لغزوند و بغلش کرد صدای پر از ذوق همسرش را شنید : من باورم نمیشه چطوری یادت مونده
جیمین با لبخند گفت : مگه میشه تولده زنمو فراموش کنم
صدای حرصی یون بیول باعث شد آنها از هم جدا بشند یون بیول شاکی روبه مادرش گفت : باهم همه چیو آماده کردیم اون الان اسمه منو نمیگه
ات خندید و پسرکش را بغل کرد پیشونی پسرش رو بوسید و با لبخند گفت: ممنون از هر دو تون اینجا خیلی قشنگ شده خیلی خوشحالم کردین
جیمین : پس بریم پیشه مهمونا
ات بازوی جیمین رو گرفت و هر دو به سمته مهمان ها رفتند خوشحال بودن همه شادی در چشم هایش دیده میشدند یعنی بلاخره این دو زوج با عشق ترک خوردشون تونستن خوشبخت بشن شاید این زندگی براشون زیادی سخت بوده اما لحظاتی خوشی هم براشون ترتیب داده بودن
با عشق و محبت میخندید و در چشم های عشق اش نگاه میکرد
همه به مناسبت تولد هدایای برایش آورده بودن
با لبخند روبه لی هی دوست عزیزش که براش گردنبندی آورده بود نگاه کرد و گفت : خیلی ممنونم نیازی نبود
لی هی : قابل دوست عزیزمو نداشت
بعد از بغل کردن کوتاهی ازش جدا شد بلافاصله یون بیول جلوی مادرش ایستاد و جعبه قشنگ آبی مخملی رنگ را به سوی مادرش گرفت با لبخند گفت : اینم از طرف پسرت
جعبه رو ازش گرفت و با لبخندی شروع به باز کردنش کرد از این جعبه قشنگ مخملی آبی رنگ گیره موی زیبا کوچک که طرح زیبا و الماس بزرگی روی وسطش داشت با چشم های برق زده اش بیان کرد : ای بیولم
بلافاصله پسرش را بغل گرفت و موهایش را بوسید چقدر از وجود بچه اش راضی بود اگه همین الان جونش را از دست میداد برایش مهم نبود چون طعم همه خوشحالی های زندگی اش را چشیده بود دیگر هیچ کاش یا امایی در حرف هایش نداشت تنها وجود عشق اش و پسرش کافی بود
یون بیول حرصی نگاهش کرد اما جیمین با پوزخندی از کنارش گذشت کرد
و چند. قدمی به سمته همسر زیباییش برداشت بلافاصله جلویش ایستاد و هر دو دوست هایش توی دست هاش قفل کرد با عشق گفت : تولدت مبارکت رز سفید من
ات ناباورانه خندید با ذوق و چشم های پر از اشک پرید تو بغل جیمین و دست هاشو دوره گردنش حلقه کرد جیمین دست روی کمر باریک همسرش لغزوند و بغلش کرد صدای پر از ذوق همسرش را شنید : من باورم نمیشه چطوری یادت مونده
جیمین با لبخند گفت : مگه میشه تولده زنمو فراموش کنم
صدای حرصی یون بیول باعث شد آنها از هم جدا بشند یون بیول شاکی روبه مادرش گفت : باهم همه چیو آماده کردیم اون الان اسمه منو نمیگه
ات خندید و پسرکش را بغل کرد پیشونی پسرش رو بوسید و با لبخند گفت: ممنون از هر دو تون اینجا خیلی قشنگ شده خیلی خوشحالم کردین
جیمین : پس بریم پیشه مهمونا
ات بازوی جیمین رو گرفت و هر دو به سمته مهمان ها رفتند خوشحال بودن همه شادی در چشم هایش دیده میشدند یعنی بلاخره این دو زوج با عشق ترک خوردشون تونستن خوشبخت بشن شاید این زندگی براشون زیادی سخت بوده اما لحظاتی خوشی هم براشون ترتیب داده بودن
با عشق و محبت میخندید و در چشم های عشق اش نگاه میکرد
همه به مناسبت تولد هدایای برایش آورده بودن
با لبخند روبه لی هی دوست عزیزش که براش گردنبندی آورده بود نگاه کرد و گفت : خیلی ممنونم نیازی نبود
لی هی : قابل دوست عزیزمو نداشت
بعد از بغل کردن کوتاهی ازش جدا شد بلافاصله یون بیول جلوی مادرش ایستاد و جعبه قشنگ آبی مخملی رنگ را به سوی مادرش گرفت با لبخند گفت : اینم از طرف پسرت
جعبه رو ازش گرفت و با لبخندی شروع به باز کردنش کرد از این جعبه قشنگ مخملی آبی رنگ گیره موی زیبا کوچک که طرح زیبا و الماس بزرگی روی وسطش داشت با چشم های برق زده اش بیان کرد : ای بیولم
بلافاصله پسرش را بغل گرفت و موهایش را بوسید چقدر از وجود بچه اش راضی بود اگه همین الان جونش را از دست میداد برایش مهم نبود چون طعم همه خوشحالی های زندگی اش را چشیده بود دیگر هیچ کاش یا امایی در حرف هایش نداشت تنها وجود عشق اش و پسرش کافی بود
- ۴.۰k
- ۰۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط