رمان ارباب من پارت: ۱۳۷

_ حرفام واضح نبود؟
_ تو دیوونه شدی؟
_ نه
_ من هیچ وقت این کارِ مسخره رو نمیکنم
_ پس میخوای چیکار کنی؟
_ من دنبال یه راهی ام که برگردم پیش خونواده ام، مگه دیوونه ام که همچین کاری کنم؟!

دستاش رو روی میز گذاشت و گفت:

_ به آینده ی این بچه فکر کردی؟
_ نه چون اصلا برام مهم نیست
_ برات مهم نیست؟
_ به هیچ وجه
_ اون بچته
_ بچه ای که نمیخوامش!
_ مگه میشه آدم بچه اش رو نخواد؟

نیشخندی زدم و گفتم:

_ آره وقتی نتیجه ی یه تجاوز باشه قطعا این اتفاق میفته

سرش رو تکون داد و گفت:

_ ببین این چیزا برای من مهم نیست، من فقط میدونم که ما نهایت تا قبل از دوهفته ی دیگه باید عروسی کنیم
_ من زیر بار این کار نمیرم!

چشماش رو ریز کرد و با لبخندی که سرشار از بدجنسی بود، گفت:

_ مطمئنی؟
_ آره
_ پس نمیخوای با من ازدواج کنی؟
_ صد در صد
_ باشه

و بالافاصله از جاش پاشد و به سمت در سالن رفت و منم با چشمهای متعجب بدرقه اش کردم.
خیلی عجیب بود که بحث رو ادامه نداد و بدون اینکه بخواد تهدیدی کنه همینطوری پاشد رفت!

سرم رو تکون ندادم و سعی کردم به اینکه ممکنه کاسه ای زیر نیم کاسه باشه فکر نکنم و به سمت آشپزخونه رفتم.
اکرم خانم کنار گاز ایستاده بود و داشت یه چیزی میپخت.
با حس بوی سبزی به سمتش رفتم و گفتم:

_ اکرم خانم تو قابلمه به این بزرگی قرمه سبزی میپزی؟

سریع به سمتم برگشت و در حالی که دستش رو روی قلبش گذاشته بود، گفت:

_ دخترجون ترسوندیم، چرا یهو میای بیخ گوشم حرف میزنی؟
_ ای بابا من ترس ندارم که
_ میدونم اما من تو فکر بودم!

چیزی نگفتم که به سمت گاز برگشت و گفت:

_ قرمه سبزی نمیپزم، آش رشته میپزم
_ خب چرا انقدر زیاد؟
_ به نیت سالم به دنیا اومدن بچه تون پختم و میخوام ببرم تو محله مون بین فقرا پخش کنم
دیدگاه ها (۲۱)

رمان ارباب من پارت: ۱۳۸

رمان ارباب من پارت: ۱۳۹

دلم میخواد یکی#همینجوری بیاد بگه #بیا بغلم :)))🌚

رمان ارباب من پارت: ۱۳۶

دوست پسر دمدمی مزاج

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط