قسمت بیست و دوم مسابقه رمان از دیار حبیب

🔰جان درقفس تن حبیب، بیتابی میکند!

⏺حبیب، به حال خود نیست. انگار رخت پیري را کنـده است، در چشـمه عشق، وضوي ارادت گرفته است و یکباره جوان شـده است. جوانی که خویش را به تمـامی از یاد برده است و لجام دل به دست عشق سپرده است. هیچکس حبیب را تاکنون به این حال ندیـده است،گـاهی آه میکشـد، گاهی نگاهی به خیام حرم می‌انـدازد،گاهی به افق چشم میدوزد، گاهی خود را در نگاه معشوق گم
میکند،گاهی میگریدوگاهی میخندد. بُرَیر به او میگوید:حبیب! این چه جاي خندیدن است؟! شوخی و خنده آنهم در این هنگـام، درشأن تو نیست. تو سـیدالقرائی! تو پیرطایفه‌اي! توعالم و فقیهی! در این وانفساي حصـر و مقاتله، تو را با هزل و مطایبه چه کار؟ و حبیب که انگار نه بر پاي خویش، که بر بال‌هاي هوا سـیر میکنـد، دست طرب بر پشت بریر میزنـد و میگوید: اینجا، در دم‌دماي وصـال، اگر جاي خنـده نیست،کجاجاي خنـده است؟ نه در این کمرکش پیري که در اوج جوانی نیز هیچکس از من
یک کلام غیر جد نشـنیده است.شـنیده است؟!
اما...اما تو نیز اگر ببینی که در وراي این قفس شکسـتنی چه در انتظار ماست، تو نیز اگر ببینی که آنسوي این مرز چه کسی ایستاده و آغوش گشوده است،جان را همراه خنده رها میکنی و پر میکشی. من عمري را لحظه شمار این مجال بوده‌ام. اکنون به دیدار این یوسف وصال،چگونه دست از ترنج بشناسم؟ چگونه خود را پیداکنم، چگونه خویش را دریـابم و درچنـگ بگیرم؟ عشق وجنونی که گریبـان حـبیب را چـاك زده، از خود بیخودش کرده است. او نه خود،که حتی رابطه‌اش را بـا امـام گم کرده است.گاهی خود راکودکی نیازمنـد محبت میبینـد و امام را پـدري با مهر بی‌نهایت. دوسـت
دارد خود را در آغوش امام گم کند و عطش بیکران دلش را به دسـتهاي نوازشـگر امام بسـپارد. گاه خود را سـربازي ساده میبیند که با تمام قوا تلاش میکند رضایت فرمانده قَدَر خود را به دست بیاورد. گاه خود را عاشـقی می‌یابد که به یک کرشـمه معشوق،خاکستر میشود. گاه،خود را آیینه‌ای احساس میکنـد که تنها توان انعکاس یک تصویر دارد. گاه خود را ذره اي‌میبیند که به
سمت خورشـید،صـعود میکند. گاه احساس غلامی را پیدا میکند که در تب و تاب صدور فرمانی از سوي آقاي خود میسوزد. گاه امام را کودکی میبیند، لطیف و دوست‌داشتنی. کودکی پرستیدنی که در کوچه‌های مدینه بازی میکند و او به دنبالش میدود که مبادا خاری پایش را بیازارد.
وقتی امام در مقابل دشمن به اتمام حجت ،سخن میراند و خطبه میخواند،و شمر دهان به جسارت میگشاید، کلام قدسی او را میشکند، برق غیرت در چشم‌های حبیب میدرخشد، غیرت عاشق به معشوق، غیرت مرید به مراد، غیرت کودک به پدر و پدر به کودک، غیرت غلام به آقا و غیرت سالک به پیر،غیرت فقیه به دین ،


ادامه در پست بعد
دیدگاه ها (۱)

قسمت بیست و سوم مسابقه رمان از دیار حبیب

قسمت بیست و چهارم مسابقه رمان از دیار حبیب

قسمت بیست و یکم مسابقه رمان از دیار حبیب

قسمت بیستم مسابقه رمان از دیار حبیب

بسم الله الرحمن الرحیم قسمت اول :تنهایی غم نیست. خسارت نیس...

بسم رب المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط