پارت : ۵۴

کیم یوری ۳۰ ژانویه ۲۰۲۳ ، ساعت ۱۵:۰۶

خانه، با دیوارهای سنگی و پنجره‌های بلند،
ساکت بود.
یوری، با لباس راحتی،
روی مبل نشسته بود.

مدرک فوق تخصصی‌اش،
توی قاب طلایی،
روی میز بود.

+دو ماه،
هیچ دانشگاهی،
هیچ کلاس،
هیچ سخنرانی.
فقط استراحت.
فقط فکر.
فقط من.

---

کیم یوری ۱ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۰۹:۱۵

ساعت ۱۰ صبح.
یوری، با موهای باز،
توی آشپزخونه بود.

گوشی زنگ خورد.
تهیونگ بود .

ــ هرچه سریع‌تر بیا پایین.
منتظرتم.

یوری، با مکث،
لباس پوشید.
آرایش مختصر.
و رفت پایین.

جلوی در،
یه فراری مشکی.
سه ماشین دیگه،
پر از بادیگارد.

تهیونگ، با کت بلند و عینک دودی،
کنار ماشین ایستاده بود.

یوری سوار شد.
ماشین‌ها حرکت کردن.
خیابون‌ها،
یکی‌یکی پشت سر گذاشته شدن.

و رسیدن.
به یه جای مخفی.
یه زیرزمین.
یه اتاق فلزکاری‌شده،
با دیوارهای سرد،
و یه در آهنی گنده.

داخل،
یه میز با هفت صندلی.
نور سفید،
و سکوتی که مثل خفگی بود.

تهیونگ یه سر میز نشست.
یوری اون سر.
کیم تهیونگ ۱ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۰۹:۴۵

زیرزمین، با دیوارهای فلزکاری‌شده و نورهای سفید صنعتی،
شبیه یه اتاق شکنجه‌ی مدرن بود.
نه پنجره،
نه ساعت،
فقط سکوت،
و یه در آهنی که انگار هیچ‌وقت باز نشده بود.

میز وسط اتاق،
از فولاد مات،
با هفت صندلی که هرکدوم مثل جایگاه قضاوت بودن.

یوری، با کت بلند مشکی و موهای جمع‌شده،
آروم وارد شد.
تهیونگ، از قبل نشسته بود.
با دست‌هایی که روی میز قفل شده بودن،
و نگاهی که انگار داشت یوری رو تحلیل می‌کرد، نه تماشا.

یوری نشست.
روبه‌روی تهیونگ.
فاصله‌شون، دقیقاً به اندازه‌ی یه تصمیم بود.

تهیونگ گفت:
ــ می‌دونی چرا اینجا رو انتخاب کردم؟
چون هیچ‌کس نمی‌دونه کجاست.
و هیچ‌کس نباید بدونه.

یوری، با صدایی سرد ولی شمرده گفت:
+ و هیچ‌کس نباید بدونه ما کی هستیم.
نه برای امنیت،
برای قدرت.

تهیونگ لبخند زد.
نه از روی شادی،
از روی تأیید.

ــ یه مأموریت در راهه.
سانفرانسیسکو.
یه نقشه‌ی چندلایه،
یه بازی با دولت، با مافیا، با اطلاعات.

یوری گفت:
+ و من،
کجای این نقشه‌ام؟
یه مهره؟
یه پوشش؟
یا یه همدست؟

تهیونگ گفت:
ــ تو،
همه‌ش هستی.
ولی یه چیز بیشتر
تو کسی هستی که نمی‌تونم با کس دیگه‌ای جاشو پر کنم.

یوری، با نگاهی که انگار داشت تهیونگ رو می‌سوزوند، گفت:
×و این ازدواج،
یه قرارداد برای پوشش؟
یا یه اعتراف برای فرار؟

تهیونگ گفت:
ــ «رای پوشوندن هویتت،
برای آرام کردن شک خانواده‌هامون،
برای راحت بودن توی ارتباطات،
و برای یه چیز دیگه ،
برای اینکه هیچ‌کس جز تو،
نمی‌تونه کنارم باشه وقتی نقشه شروع می‌شه.

+و اگه من،
یه روز وسط نقشه،
بخوام عقب بکشم؟

ــ « میدونم که این کار رو نمی‌کنی اما اون‌وقت،
نقشه می‌سوزه.
و من،
باهاش.»

سکوت افتاد.
اون سکوتی که نه از خجالت،
از کشش بود.

تهیونگ، یه بطری شیشه‌ای آورد.
قرارداد،
با مهر رسمی،
داخلش بود.

ــ امضا کن.
نه برای من،
برای خودت.
برای اینکه بدونی،
این بار،
تو انتخاب کردی که وسط بازی باشی.

یوری ، بدون حرف،
امضا کرد.
و بطری،
توی گاوصندوق گذاشته شد.

تهیونگ بلند شد.
رفت سمت در.
ولی قبل از خروج، برگشت.

ــ فردا،
همین‌جا.
با اعضای گروه.
با همدست‌هام.
با نقشه.
با تاریکی.

+و من،
قراره چی باشم؟
رهبر؟
یا قربانی؟

تهیونگ گفت:
ــ تو،
قراره کسی باشی که همه ازش حساب می‌برن.
نه از روی ترس،
از روی احترام.

یوری فقط نگاه کرد.
نه از روی رضایت،
از روی تحلیل.

و اون روز،
با سکوتی که بیشتر از هر دیالوگی حرف می‌زد،
تموم شد
دیدگاه ها (۱۶)

پارت : ۵۵

پارت : ۵۶

پارت : ۵۳

پارت : ۵۲

پارت : ۴۹

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط