پناه میبرم به تاریکترین گوشهی اتاق

پناه می‌برم به تاریک‌ترین گوشه‌ی اتاق،
درها را می‌بندم،پتو می‌کشم روی سرم، هرچه تاریک‌تر و هرچه ساکت‌تر، بهتر! ترسیده‌ام از جهان! از آدم‌ها، از خودم، از خودمان!
دلم می‌خواهد بپذیرم این‌روزها یک کابوسِ مسخره است که تمام خواهد شد. می‌خواهم باورکنم که خوابم، که بیدار نیستم، که این‌ کشته‌ها روی کشته و این دردها روی درد، حقیقت ندارند و این ما نیستیم که بالای گور سیاهی نشسته و هرکدام، به بهانه‌ای می‌خزیم درونش و برای همیشه دفن می‌شویم. که برای بهار، فاتحه خوانده و آدم برفی‌های غمگینی شده‌ایم در اعماق این زمهریر!
این ما نیستیم که هربار کشته می‌شویم و بارها خودکشی می‌کنیم...
نه! این ما نیستیم! من دارم خواب می‌بینم...
کاش بیدار که شدم؛ کسی باشد که وجودِ لرزان مرا در آغوش بگیرد و بگوید چیزی نیست، تمام شد!
درها را باز کنم و بهار باشد، جوانه‌ها خرخره‌ی زمستان را جویده و نورها، سایه‌ها را بلعیده باشند.
کاش زودتر تمام شود این کابوسِ لعنتی...
دیدگاه ها (۱)

میدانی، روزی که ماجرای عشق تو را به مادرم گفتم، چه اتفاقی اف...

تا به حال به پیری من فکر کردی؟اون موقع که دور چشمام چین چین ...

یه زمانی بود که گوشیمو همش تو تاکسی جا می ذاشتمبعد ازون دیگه...

بعضی وقت ها عکس پروفایل چیزی بیشتر از یک عکس پروفایل عادی اس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط