یک نفر تو خیابونای مغز من همیشه راه میره قدم میزنه

یک نفر تو خیابونای مغز من همیشه راه میره قدم میزنه .
خیابونایی که عابراش با هزار رفت و بی هیچ برگشتی ، کنار جدولایی که هیچوقت حل نمیشن ، به همدیگه میگن : به جز تهِ تمام جاده ها به هم نمیرسیم .

کنار نیمکتایِ تو سرم ، کنار میدونای تو سرم ، کنار هر کجایِ شهرِ تو سرم ، راه میرم و میگم : کجا برم که جاده هاش یه انتهای واقعی بهم نشون بده ؟ کجا برم که اون کسی که شبیه توئه به اشتباه هم اگر شده برای من دست تکون بده ؟
مگه تو چند نفر بودی که ، بعد از رفتنت این همه تنها شدم ؟
تموم آدمای تو سرم زنده ان . چرا فقط تویی که دم نمیزنی ؟ تو نبض و حلقِ خلقِ هر ترانه ای .
به من بگو اگه دوباره دیدمت منو به آغوش می کشی مثل کودکی که برات عزیزه .
پشت سطرهای خنده دارم برای باز دوباره دیدنت گریه میکنم و این خودش یه انتهای خیالیه ، و دلخوشم به این که شب دوباره با خیال دیدنت زیر بارون به خواب میرم .
اگه دوباره باز ببینمت ، مطمئم که یادم میره بیدار بشم ...

#علی_والی
دیدگاه ها (۰)

مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا م...

-صدای گریه ی کودکی می آمد... دختر جوانی آمد کودک را در آغوش...

گفت:دیدیش امروز؟زمزمه کردم: نه خداروشکر!یه ابروشو بالا انداخ...

امروز تاریکم.مثل کسی که در ظلمت شب درزی پیدا کرده، در حفره‌ی...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۱۵

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط