سناریو هان جیسونگ
ازدواج اجباری… Part ۳| هان
از ایونت اومدین بیرون و داشتین میرفتید سمت ماشین که توی پارکینگ بود ، مغازه های توی راه شلوغ نبود. نور گرم چراغها روی قفسهها افتاده بود و بوی قهوه فضا رو پر کرده بود. داشتید قدم میزدید که سکوت رو شکست
— میگم اسم دوستت چیه
سؤالش خیلی عادی بود. زیادی عادی.
سر برنگردوندی.
÷ هوم؟
— همون… دوستت.
لحنش خونسرد بود، اما نگاهش نه. دستاش رو توی جیب فرو کرده بود و وزنش رو از یه پا به پای دیگه مینداخت.
÷ همکارمه . چیز خاصی نبود.
چند ثانیه سکوت کرد. بعد دوباره پرسید:
— زیاد باهاش حرف میزنی؟
اینبار برگشتی سمتش. ابروت بالا رفت.
÷ بازجوییم میکنی؟
یه لبخند کج زد، اما زود محوش کرد.
— نه… فقط دارم میپرسم.
چند قدم جلوتر رفتین. صدای کفشها روی کف مغازه میپیچید. هان مکث کرد و آروم گفت:
— به هر حال… من همسرتم.
جمله رو جوری گفت که انگار خودش هم هنوز داره باهاش کنار میاد.
ایستادی.
÷ الان به این فکر افتادی؟؟
هان برگشت سمتت. اینبار مستقیم نگاهت کرد.
— یعنی حق ندارم کنجکاو باشم؟
— یا نگران؟
نفست رو آهسته بیرون دادی.
÷ تو که همیشه میگفتی این ازدواج فقط یه اسمه.
— بود...
— یا حداقل من فکر میکردم هست.
یه قدم نزدیکتر شد. صدای مغازه محو شد، انگار فقط شما دو نفر اونجا بودین.
— وقتی دیدمت… وقتی خندیدی، وقتی دیدم یکی دیگه داره راحت کنارت وایمیسه…
صداش پایینتر شد.
— فهمیدم اونقدرها هم بیحس نیستم.
نگات بین چشمهاش و لبهاش گیر کرد. حرفی نزدی.
هان دستش رو بالا آورد، مکث کرد، انگار هنوز داشت با خودش میجنگید.
— ولی نمیتونم وانمود کنم برام مهم نیستی.
همون لحظه، بیاینکه تصمیم بگیره، بیاینکه حتی ازت اجازه بگیره، جلو اومد، وقتی فاصله از بین رفت، بوسه ای آروم روی لب هات گذاشت،
بوسه کوتاه بود. ناخودآگاه. انگار جملهای بود که هیچکدومتون بلد نبود با کلمه بگه. عقب کشید و به چشمات زل زد و لبخند خیلی محوی زد.
—ببخشید
_ فکر کنم دیگه نمیتونم نقش بازی کنم...
پایان
M☆Q
#استری_کیدز #سناریو #فیکشن #لینو #مینهو #هان #هیونجین #چانگبین #جونگین #فلیکس #بنگچان #سونگمین
از ایونت اومدین بیرون و داشتین میرفتید سمت ماشین که توی پارکینگ بود ، مغازه های توی راه شلوغ نبود. نور گرم چراغها روی قفسهها افتاده بود و بوی قهوه فضا رو پر کرده بود. داشتید قدم میزدید که سکوت رو شکست
— میگم اسم دوستت چیه
سؤالش خیلی عادی بود. زیادی عادی.
سر برنگردوندی.
÷ هوم؟
— همون… دوستت.
لحنش خونسرد بود، اما نگاهش نه. دستاش رو توی جیب فرو کرده بود و وزنش رو از یه پا به پای دیگه مینداخت.
÷ همکارمه . چیز خاصی نبود.
چند ثانیه سکوت کرد. بعد دوباره پرسید:
— زیاد باهاش حرف میزنی؟
اینبار برگشتی سمتش. ابروت بالا رفت.
÷ بازجوییم میکنی؟
یه لبخند کج زد، اما زود محوش کرد.
— نه… فقط دارم میپرسم.
چند قدم جلوتر رفتین. صدای کفشها روی کف مغازه میپیچید. هان مکث کرد و آروم گفت:
— به هر حال… من همسرتم.
جمله رو جوری گفت که انگار خودش هم هنوز داره باهاش کنار میاد.
ایستادی.
÷ الان به این فکر افتادی؟؟
هان برگشت سمتت. اینبار مستقیم نگاهت کرد.
— یعنی حق ندارم کنجکاو باشم؟
— یا نگران؟
نفست رو آهسته بیرون دادی.
÷ تو که همیشه میگفتی این ازدواج فقط یه اسمه.
— بود...
— یا حداقل من فکر میکردم هست.
یه قدم نزدیکتر شد. صدای مغازه محو شد، انگار فقط شما دو نفر اونجا بودین.
— وقتی دیدمت… وقتی خندیدی، وقتی دیدم یکی دیگه داره راحت کنارت وایمیسه…
صداش پایینتر شد.
— فهمیدم اونقدرها هم بیحس نیستم.
نگات بین چشمهاش و لبهاش گیر کرد. حرفی نزدی.
هان دستش رو بالا آورد، مکث کرد، انگار هنوز داشت با خودش میجنگید.
— ولی نمیتونم وانمود کنم برام مهم نیستی.
همون لحظه، بیاینکه تصمیم بگیره، بیاینکه حتی ازت اجازه بگیره، جلو اومد، وقتی فاصله از بین رفت، بوسه ای آروم روی لب هات گذاشت،
بوسه کوتاه بود. ناخودآگاه. انگار جملهای بود که هیچکدومتون بلد نبود با کلمه بگه. عقب کشید و به چشمات زل زد و لبخند خیلی محوی زد.
—ببخشید
_ فکر کنم دیگه نمیتونم نقش بازی کنم...
پایان
M☆Q
#استری_کیدز #سناریو #فیکشن #لینو #مینهو #هان #هیونجین #چانگبین #جونگین #فلیکس #بنگچان #سونگمین
- ۷۸۹
- ۲۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط