خونآشام من
𝗣𝗮𝗿𝘁𝟭 _ خونآشام من
من کیم ا.ت هستم...
دختر طردشدهی خانوادهی کیم.
یه زمانی همهی شهر ازم حرف میزد از مهمونیهامون، لباسهامون، قدرتمون. اما حالا وقتی اسم منو میشنون، فقط پچپچ میکنن.
چون من تصمیم گرفتم برای خودم زندگی کنم... نه برای پدر و مادری که منو مثل یه مهرهی بازی میخواستن.
من از ازدواجی که برام چیده بودن فرار کردم. از خانوادهام، از شهرم، از اون دنیای دروغین.
حالا فقط منم و این مغازهی کوچیک توی یه کوچهی ساکت.
Moonlight Shop... جایی که چراغهاش همیشه تا نیمهشب روشنن و صدای باد از لای درها میوزه
وحالا صاحب یه زندگی آروم و بیهیجان شدم.
تا اون شب لعنتی...
همهچیز از صدای زنگ در شروع شد.
برگشتم و یه مرد رو دیدم که وارد شد.
یه مرد با شنل سیاه، موهایی تیرهتر از شب و چشمانی که... نمیتونم حتی توصیفشون کنم.
قرمز نبودن. قهوهای هم نه. یه جوری بودن...و توی دل تاریکی. میدرخشیدن
وقتی نگاهم کرد ترس تموم وجودمو گرفت توی چشمام زل زده بود که بلخره نگاهمو ازش کشیدم
_سلام... چیزی میخواستین؟
حتی خودم هم نفهمیدم چرا صدام انقدر لرزید.
اون یه قدم جلو اومد. فقط یه قدم، ولی همون یه قدم کافی بود تا دلهره و ترس رو درونم به وجود بیاره
نگاهش سنگین بود، اما نه مثل نگاه یه آدم. بیشتر شبیه بوی خطر، اما آرامشبخش.
نفسم بند اومده بود. قلبم طوری میزد که خودمم میشنیدمش.
اون هیچ نگفت. فقط لبخند زد یه لبخند محو که توش یه جور غم پنهون بود.
بعد با صدای آرومی گفت:
ببینم تو از من میترسی؟×
_هاا؟ ببرای چی باید بترسم
×دوباره میام اینجا منتظرم باش
و رفت.
در باز شد، نسیمی سرد اومد و همونطور که ردش محو شد، حس کردم یه چیزی از من هم باهاش رفت.
یه خلأ عجیبی توی سینهم بود، انگار بخشی از من رو با خودش برده باشه.
اون شب خوابم نبرد.
از پنجرهی اتاقم بیرون رو نگاه میکردم. تاریکی رو بلعیده بود، اما بین اون همه تیرگی، چشمهام یه برق قرمز رو دید خیلی عجیب بود اما دقیقا شبیه حسی که به اون پسر خوشتیپ تو فیلما داشتم بود
مرد ارزوهام
شاید باید بگم اون اونقدرم ترسناک نبود
(اینمدلی بنویسم دوست دارین؟ یا به روش خودم بنویسمش)
من کیم ا.ت هستم...
دختر طردشدهی خانوادهی کیم.
یه زمانی همهی شهر ازم حرف میزد از مهمونیهامون، لباسهامون، قدرتمون. اما حالا وقتی اسم منو میشنون، فقط پچپچ میکنن.
چون من تصمیم گرفتم برای خودم زندگی کنم... نه برای پدر و مادری که منو مثل یه مهرهی بازی میخواستن.
من از ازدواجی که برام چیده بودن فرار کردم. از خانوادهام، از شهرم، از اون دنیای دروغین.
حالا فقط منم و این مغازهی کوچیک توی یه کوچهی ساکت.
Moonlight Shop... جایی که چراغهاش همیشه تا نیمهشب روشنن و صدای باد از لای درها میوزه
وحالا صاحب یه زندگی آروم و بیهیجان شدم.
تا اون شب لعنتی...
همهچیز از صدای زنگ در شروع شد.
برگشتم و یه مرد رو دیدم که وارد شد.
یه مرد با شنل سیاه، موهایی تیرهتر از شب و چشمانی که... نمیتونم حتی توصیفشون کنم.
قرمز نبودن. قهوهای هم نه. یه جوری بودن...و توی دل تاریکی. میدرخشیدن
وقتی نگاهم کرد ترس تموم وجودمو گرفت توی چشمام زل زده بود که بلخره نگاهمو ازش کشیدم
_سلام... چیزی میخواستین؟
حتی خودم هم نفهمیدم چرا صدام انقدر لرزید.
اون یه قدم جلو اومد. فقط یه قدم، ولی همون یه قدم کافی بود تا دلهره و ترس رو درونم به وجود بیاره
نگاهش سنگین بود، اما نه مثل نگاه یه آدم. بیشتر شبیه بوی خطر، اما آرامشبخش.
نفسم بند اومده بود. قلبم طوری میزد که خودمم میشنیدمش.
اون هیچ نگفت. فقط لبخند زد یه لبخند محو که توش یه جور غم پنهون بود.
بعد با صدای آرومی گفت:
ببینم تو از من میترسی؟×
_هاا؟ ببرای چی باید بترسم
×دوباره میام اینجا منتظرم باش
و رفت.
در باز شد، نسیمی سرد اومد و همونطور که ردش محو شد، حس کردم یه چیزی از من هم باهاش رفت.
یه خلأ عجیبی توی سینهم بود، انگار بخشی از من رو با خودش برده باشه.
اون شب خوابم نبرد.
از پنجرهی اتاقم بیرون رو نگاه میکردم. تاریکی رو بلعیده بود، اما بین اون همه تیرگی، چشمهام یه برق قرمز رو دید خیلی عجیب بود اما دقیقا شبیه حسی که به اون پسر خوشتیپ تو فیلما داشتم بود
مرد ارزوهام
شاید باید بگم اون اونقدرم ترسناک نبود
(اینمدلی بنویسم دوست دارین؟ یا به روش خودم بنویسمش)
- ۸.۹k
- ۱۰ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط