من خودمم نفهمیدم چی شد

من خودمم نفهمیدم چی شد!...
یه روزایی و عمیقا دلم میخاست گریه کنم و بی هیچ هدفی به درس خوندنم ادامه میدادم که فقد ساعت مطالعه و تعداد تستام به اون حدی که باید برسه اما یهو چشمام و باز کردم دیدم تو محوطه ی سرسبز دانشکده ادبیات دانشگاه علامه نشستم دارم به تمام سختیایی که کشیدم و حالا دیگه تموم شدن فکر میکنم
مهلا میگه : تورو ول کنن میخای تک تک کلاسارو بپیچونی و بیای اینجا رو این نیمکتای دنج بشینی از منظره لذت ببری ؛ راضیه ام وقتی میخاد صدام کنه میگه : اون دختره که تو ویس چت خیلی قشنگ می‌خندید و آدم دلش واسه خنده هاش ضعف میرفت...
خلاصه خیلی حس خوبیه رفیقای مجازیت و ببینی^^

یکمم غر بزنم...
از دیروز بعد از ظهر تا الان روهم رفته دو ساعتم نخوابیدم ؛ هرچی چشمام میره رو هم با چن تا کابوس افتضاح که کلا مضمون همشون شبیه همدیگه س و بیشتر دلتنگم میکنه از خواب میپرم ؛ انقد پله های دانشکده و برای پیدا کردن کلاسام بالا پایین رفتم تک تک سلولام دارن از درد گسسته میشن
و انقدر تشنمه که اصن یه وضع داغونیه
خلاصه دلم میخاد بخوابم ولی خوابم نمیره...
دیدگاه ها (۱۱۸)

میشه تاریخ تولداتون و بگید :)؟قول میدم یادم بمونه😍😂

🙂🙃و منی که دوباره پام پیچ خورد :)امروز و با چهارتا کتاب سنگی...

از لحاظ روانی نیاز دارم یه بار دیگه مث قبل صدات و بشنوم و آر...

+هنوز دوسم داری!؟... این چه سوال مسخره ایه میپرسی؟تو تا همیش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط