ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۵۵۰
جنت خواهر جیمین از من تعریف کرده؟
بعد اینجا داشت منو به جرم اغفال داداشش عین کاغذ از وسط جر
میداد که...
واقعا اینا خانوادتن عجيب غريبن.
هرکدومشون یه جور..
اصلا تحفه ان..
جیمین که با این سکوت و رازداریش منو کشته ، جوزف با بدشانسی ها و غصه هاش جنت هم با بد اخلاقي و بي ثباتيش.. الانم که باباشون با
این خشمی که از خودش به جا گذاشته..
بعد من چه اسیری شدم که گیر اینا افتادم
تا الان سکته نکردم خیلیه..
پووووف..
باباي جیمین عمیق گفت: خوشحالم که نیمه تو پیدا کردي جیمین.. جیمین خيلي تلخ و با خشك گفت:الا نیمه من نیست. متعجب چشمامو باز کردم و به در بسته اتاق نگاه کردم.
دلم ریخت..
يعني چي؟
يعني حتي نميخواد جلوي باباش ابرو داری کنه؟
جیمین عمیق گفت: همه منه..
نفسم بند اومد و قلبم خيلي تند تند خودشو به دیواره کوبید.
چي؟
باباش هیچ وقت اینطور ندیده بودمت... جیمز با همون خشم و دردي که همیشه تو مکالمه اش با پدرش بود گفت این دختر خیلی برام ارزشمنده. خيلي خيلي زياد..میخوام همه تون اینو بدونين..إلا...
با بغض سنگینی اروم گفت الا شده همه وجودم..دیگه جیمزي وجود
نداره.. تو هر تیکه وجودم إلا هك شده.. تو قلبم هك شده.. چشمامو با لرز بستم و اشکي لرزون از گوشه چشمم سر خورد پایین. از این همه احساس عشق یهویی قلبم درد میکرد
باباش اگه انقدر براي تو ارزشمنده براي منم خيلي عزيز و مورد احترامه... مطمین باش..برات خيلي خوشحالم..خوشبخت بشي..
صدایی از جیمین نیومد
با لرز روی تخت نشستم
میدونم همش براي راحت کردن خیال باباشه..
میدونم ولي باز...
قلبم اروم نمیگیره
داغون سرمو پایین انداختم
پدرش من جايي الا رو ندیدم؟ چهره اش خیلی برام اشناست. اما
هرچي فک میکنم یادم نمیاد
چشمامو باريك كردم
جیمین با خشم گفت: جوزف منتظره...خدافظ.
پدرش مطمینم یه جا دیدمش.
جیمین کمی بلندتر و با تاکید گفت: خداحافظ...
پدرش گرفته گفت ازش خداحافظی کن بگو از دیدنش در کنار تو خيلي خوشحال شدم. براي خوشبختیتون دعا میکنم... صداي باز شدن در اومد و جیمین بی احساس :گفت خوش بختی ما به
دعاي تو نیاز نداره
بیحوصله و گرفته باز دراز کشیدم
انگار پدرش رفت و جیمزم باز در رو بست.
چشماي سنگينمو بستم که حضورش رو کنارم حس کردم
کنارم رو تخت نشست و دستشو نرم به موهام کشید.
تکون نخوردم
لباشو اروم روی شکمم گذاشت و خیلی اروم و پردرد انگار به بچه گفت: من پدر خيلي بهتري ميشم عزیز دلم.. قسم میخورم کوچولوي
من..
صداش خيلي غمزده بود..
بوسه نرمی به شکمم زد.
اخ..
چقدر بي تفاوت بودن نسبت به این احساسات غمگینش سخت بود.
دلمو آتیش میزد.
روزها همینجور طی میشدن..
بعد اون روز دیگه جیمین هیچ اسمی از پدرش نمیاورد.
انگار اصلا نیومده بود.
( فصل سوم ) پارت ۵۵۰
جنت خواهر جیمین از من تعریف کرده؟
بعد اینجا داشت منو به جرم اغفال داداشش عین کاغذ از وسط جر
میداد که...
واقعا اینا خانوادتن عجيب غريبن.
هرکدومشون یه جور..
اصلا تحفه ان..
جیمین که با این سکوت و رازداریش منو کشته ، جوزف با بدشانسی ها و غصه هاش جنت هم با بد اخلاقي و بي ثباتيش.. الانم که باباشون با
این خشمی که از خودش به جا گذاشته..
بعد من چه اسیری شدم که گیر اینا افتادم
تا الان سکته نکردم خیلیه..
پووووف..
باباي جیمین عمیق گفت: خوشحالم که نیمه تو پیدا کردي جیمین.. جیمین خيلي تلخ و با خشك گفت:الا نیمه من نیست. متعجب چشمامو باز کردم و به در بسته اتاق نگاه کردم.
دلم ریخت..
يعني چي؟
يعني حتي نميخواد جلوي باباش ابرو داری کنه؟
جیمین عمیق گفت: همه منه..
نفسم بند اومد و قلبم خيلي تند تند خودشو به دیواره کوبید.
چي؟
باباش هیچ وقت اینطور ندیده بودمت... جیمز با همون خشم و دردي که همیشه تو مکالمه اش با پدرش بود گفت این دختر خیلی برام ارزشمنده. خيلي خيلي زياد..میخوام همه تون اینو بدونين..إلا...
با بغض سنگینی اروم گفت الا شده همه وجودم..دیگه جیمزي وجود
نداره.. تو هر تیکه وجودم إلا هك شده.. تو قلبم هك شده.. چشمامو با لرز بستم و اشکي لرزون از گوشه چشمم سر خورد پایین. از این همه احساس عشق یهویی قلبم درد میکرد
باباش اگه انقدر براي تو ارزشمنده براي منم خيلي عزيز و مورد احترامه... مطمین باش..برات خيلي خوشحالم..خوشبخت بشي..
صدایی از جیمین نیومد
با لرز روی تخت نشستم
میدونم همش براي راحت کردن خیال باباشه..
میدونم ولي باز...
قلبم اروم نمیگیره
داغون سرمو پایین انداختم
پدرش من جايي الا رو ندیدم؟ چهره اش خیلی برام اشناست. اما
هرچي فک میکنم یادم نمیاد
چشمامو باريك كردم
جیمین با خشم گفت: جوزف منتظره...خدافظ.
پدرش مطمینم یه جا دیدمش.
جیمین کمی بلندتر و با تاکید گفت: خداحافظ...
پدرش گرفته گفت ازش خداحافظی کن بگو از دیدنش در کنار تو خيلي خوشحال شدم. براي خوشبختیتون دعا میکنم... صداي باز شدن در اومد و جیمین بی احساس :گفت خوش بختی ما به
دعاي تو نیاز نداره
بیحوصله و گرفته باز دراز کشیدم
انگار پدرش رفت و جیمزم باز در رو بست.
چشماي سنگينمو بستم که حضورش رو کنارم حس کردم
کنارم رو تخت نشست و دستشو نرم به موهام کشید.
تکون نخوردم
لباشو اروم روی شکمم گذاشت و خیلی اروم و پردرد انگار به بچه گفت: من پدر خيلي بهتري ميشم عزیز دلم.. قسم میخورم کوچولوي
من..
صداش خيلي غمزده بود..
بوسه نرمی به شکمم زد.
اخ..
چقدر بي تفاوت بودن نسبت به این احساسات غمگینش سخت بود.
دلمو آتیش میزد.
روزها همینجور طی میشدن..
بعد اون روز دیگه جیمین هیچ اسمی از پدرش نمیاورد.
انگار اصلا نیومده بود.
- ۱.۶k
- ۰۹ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط