پارت سی ویکم

#پارت سی ویکم
با ورودمون به خونه حاجی با استقبال گرم مهمونها رو به رو شدیم وتا دم در ورودی ساختمان راهیمون کردن تا وقتی که رفتیم وجای مخصوص عروس ودامادبالای سفره نشستیم
- چقدر شلوغ اینجا
امیر حسین : بعد از شام همشون میرن
لبخند زدم دورمون رو شلوغ کرده بودن از دیدن انیسه واون لباس چسبناکش خندم گرفت این همون زنی بود که به من می گفت چادر بزنم من که عروس بودم لباسم مناسبتر بود امیر حسین متوجه نگاهم شد وبا لبخند گفت : انیسه رو نگاه می کنی
- اره
لبخند کمرنگی زدم گفت : مامان گفته اون روز واسه خرید چیکار کرده همون روزم به من زنگ زد وکلی غیبت تو رو کرد بعدم با امیر علی دعواش شد قهر بود خودم رفتم آشتیش دادم
لبخندکمرنگی زدم وانیسه رو نگاه کردم موهای رنگ شده اش رو فر کرده بود ودورش ریخته بود اینم دختر حاجی که انقدر رو من نقص گذاشته بود
پشت لباسش کاملا باز بود وخیلی ها نگاش می کردن خدا رو شکر اینجا مرد نبود امیر حسین بلند شد ورفت گفت میره به مهمانها خوش امد بگه فاطی اومد کنارم وگفت : عکس گرفتین
- اره
فاطی : نزدیک داماد درسته قورتت بده
- گمشو فاطی
فاطی : مگه دروغ میگم مگه نمی بینی چطور نگات می کنه
خندیدم لبخند زدوگفت : مبارک خواهری خیلی خوشگل شدی وخیلی بهم میاین ولی من نگران آقا دامادم تاآخر شب طاقت نمیاره
- فاطی می زنم تو سرت هان زشته یکی می شنوه
خندید وگفت : خوب حق داره دیگه
خندیدم خودمم دل تو دلم نبود نمی شد عقد وعروسی رو باهم برگزار نکنن این دیگه چه رسمی بودمن هنوز از امیر حسین خجالت می کشیدم وروم نبود تو چشاش نگاه کنم ؟؟؟!!!!
دیدگاه ها (۶)

#پارت سی ودومامیر حسین برگشت ونمی دونم چی به حاجیه خانم گفت ...

#پارت سی وسوم رُز:بعد از رقص نشستیم وداشتم مهمونها رو نگاه م...

بلاخره اون روزی که منتظرش بودیم رسید تو آریشگاه منتظر داماد ...

#پارت بیست و نهم رُز:روز بعد امیر حسین برگشت ورفتیم خرید حلق...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

یه مشت کاغذ تا شده گرفت‌ جلوی صورتم و گفت انتخاب کن. یه لبخن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط