گرد و غبار خوابید و سایه مردی دیده شد که با کلتی رو به ...

🦋گرد و غبار خوابید و سایه مردی دیده شد که با کلتی رو به آسمان ایستاده و تیری هوایی شلیک کرده بود. صدای مرد در باد پیچید که آمرانه فریاد زد: «من مامور دولتم. یالا برگردین سوار شین»

🦋با وجود قیافه جدی و سگرمه های در هم، در درون ناراضی بود و شکست خورده. او حتی یک روز هم نتوانسته بود عهدی را که با خود بسته بود نگه دارد. شلیک کرده بود!

🦋شاگرد راننده که بازویش دور گردن بلوچ حلقه شده بود و پایش اسیر دست های حریف بود، با تردید جوان را رها کرد. بلوچ هم سرش را بالا آورده بود و چشم های متعجبش روی کاظمی قفل شده بود با کمی مکث پای شاگرد راننده را رها کرد و با حالتی حق به جانب، گردو خاک لباسش را تکاند.

🦋 مسافرها با غرغر و قیافه ناراضی به داخل اتوبوس برگشتند؛ انگار کسی وسط فیلم از صندلی سینما بلندشان کرده بود.

🦋کاظمی آخر همه وارد اتوبوس شد و زیرچشمی، مسافران کنجکاو را که به او خیره شده بودند، پایید.

🦋این درست همان چیزی بود که همیشه از آن فرار می کرد. اما هر چه بود، از این دخالت پشیمان نبود. شاید با این کار جلوی فاجعه ای را گرفته بود... #به_وقت_بودن #رمان #بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۱)

🦋لحظه‌ای در حیاط ایستاد. کمی دقت کرد. صدای مانده از سمت تنور...

🦋وقت بودن یک رمان به شدت خوش‌خوان است. با اینکه خیلی جاها از...

عید است و دلم خانۀ ویرانه بیااین خانه تکاندیم ز بیگانه بیایک...

#شوال #عید_فطر #رمضان💠 شب عید فطر، شب مزد 🔻در یک روایتی دارد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط