شب فراق که داند که تا سحر چند است

شب فراق کِه داند، که تا سحر چند است؟
مگر کسی که به زندان عشق دربند است

گرفتم از غم دل ،راه بوستان گیرم
کدام سرو ،به بالایِ دوست مانند است

پیام من که رساند به یارِ مِهرگُسل
که برشکستی و ما را، هنوز پیوند است

قسم به جان تو گفتن ،طریق عزّت نیست
به خاک پای تو وان هم، عظیم سوگند است

که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است...

#سعدی
دیدگاه ها (۲)

هر چه کردم به ره عشق وفا بود، وفاوانچه دیدم به مکافات جفا ...

زاهد بودم ترانه گویم کردیسر فتنه بزم و باده جویم کردیسجاده ن...

در شهر یکی کس را ،هشیار نمی‌بینمهر یک بَتَر از دیگر ،شوریده ...

عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنماکنون که پیدا کرده ام...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط