از نظر پیرزن این تنها راه بود برای شاد کردن پسرالبته می

از نظر پیرزن این تنها راه بود برای شاد کردن پسر..البته میدونست که اربابش از اینکه این دختر رو راه داده حسابی اعصبانی میشه.
دختر توی قلعه سرگردان بود...حتی خودشم باورش نمیشد که تونست تا اینجا بیاد.
اما این حس کنجکاویش باعث میشد که دلش بخواد اون مرد رو بشناسه.
وارد کتاب خونه ای بزرگ شد....از تعجب و هیجان دهنش باز ماند.
سبد توی دستاشو روی زمین گذاشت و به سمت کتاب ها هجوم برد.
جین: کتاب دوست داری؟
ات: اوه...س..سلام_
جین: چرا اینجا اومدی انجا
ا.ت: خوب..راستش...اومدم تا این هدیه رو بهتون بدم.
سبد رو برداشت و به مرد مقابلش داد.
جین: این چیه؟
ا.ت:اینه.
جین: خودم میدونم اینس اما چرا بهم میدیش.
ا.ت: خ..خوب دیدار دیروزمون زیاد خوب نبود_من ایزابل هستم_من فک میکنم که پشت این نقاب شاید چهره زشتی باشه اما با این وجود باید زیبایی رو از درون ادما دید.
جین: الان داری بهم میگی زشت؟
ا.ت: چ..چی نه_خوب این چیزیه که مردم دربارت میگن.
پسر خندید و به دختر مقابلش خیره شد.
ا.ت: چیز خنده داری گفتم.
جین: چه طور میتونی بهم جسارت کنی...مخصوصا وقتی که من واقعا زیبام.
ا.ت: خوبه که خودتو دوست داری.
جین: میخوای وادارم کنی که چهرمو نشونت بدم؟
ا.ت: چ..چییی نه اما کنجکاو شدم که چهرتو ببینم.
جین: اگه نشونت بدم قول میدی عاشقم نشی؟
ا.ت: شاید.
جین: عمرا اگه نشونت بدم.
ا.ت: راستی...من میتونم یه شاخه گل از باغچت بکنم.
جین: چرا؟
ا.ت: چون اگه گرده اونو بکارم میتونم خودم پرورشش بدم و باهاش پول زندگیمو جور کنم.
جین: دوست ندارم.
ا.ت: لطفاااا
جین: نه
پسر به سمت اتاق راه افتاد اما دختر دست بردار نبود و دنبال پسر میرفت.
جین: دست از سرم بردارررر.
ا.ت: من به پولشون نیاز دارم..
جین: همین الان برو بیرون.
ا.ت: تا بهم یه شاخه گل ندی نمیرم.
جین: پس وایسا تا زیر پات علف سبز شه.
دختر برگشت تو کتاب خونه و مشغول خوندن کتاب ها شد...ا. ت از اینجا خوشش اومده بود_
جین از لای در به دختر خیره شد...فک نمیکرد که اون دختر فکرشو مشغول کنه"
ظاهرن از دختر خوشش اومده بود...اما تردید داشت که اینو به دختر بگه.
مخصوصا وقتی که دختر فکر میکرد اون پسر واقعا زشته▪︎
چند روز گذشت و دختر هروز به انجا میامد تا بتونه نظر جین رو عوض کنه..بهونه ا.ت یک شاخه گل بود اما دختر میومد تا بتونه با جین حرف بزنه و بتونه کتاب بخونه.
هر روز موضوعات مختلف برای صحبت کردن...خندوندن مرد نقاب دار_غذا خوردن در کنار اون.
هردو غافل از اینکه بهم دیگه علاقه پیدا کردن.
جین تغییر رو حس میکرد...حس میکرد مثل گذشته ها تونسته طعم شادی رو بچشه.
جین: ا.ت!
ا.ت: بله.
جین: اگه من واقعا زشت باشم..تو حاضری کنار من زندگی کنی؟
ا.ت: منظورت چیه؟...اما اره.
جین: من فکر میکنم که از تو خوشم اومده.
ا.ت: و..واقعا
جین: اره.
ا.ت: من گل رو بهونه میکردم که بیام اینجا تا بتونم باهات حرف بزنم و بتونم کتاب بخونم...ظاهرن منم به تو علاقه پیدا کرد.
ا.ت: حتی اگه زشت باشی ..من فقط به زیبایی درونت اعتقاد دارم.
اما این داستانی نبود که پایانش غم و اندوه باشه_پایان هر قصه ای فقط خوشی باقی میمونه...
پسر نقاب رو از روی صورتش برداشت و به دختر خیره شد.
جین: دیدی گفتم که چقدر زیبام.
ا.ت: حق با توعه.
پسر از پشتش دسته ای گل اسمرالدو بیرون اورد و به دختر داد..
ا.ت: تو که گلاتو دوست داشتی؟
جین: اره دارم اما بیشتر از تو نه...
پسر لبا*ها شو روی لبای سرخ دختر گذاشت و باهم بو*سه ای همراه عشق شروع کردند^^
[پایان#
دیدگاه ها (۰)

دیگه دارید شورشو در میارید منم هی هیچی نمیگم اخه خودتون ببین...

□دو پارتی□ گل عشق■سوم شخص" نور خورشید به اتاق میتابید...به س...

"چون تو از دوست پسرت خجالت میکشی"ژانر: کمدی،رمانتیک#تک_پارتی...

love Between the Tides³⁴شب برگشتم خونه ا/ت: تهیونگ تهیونگ: ت...

یه ویدیو از زندگیه فوتبالی کاسادو ببینیم❤️🫠💎با عاشق این پسرم...

love Between the Tides²⁶رفتم سوار ماشین شدم تهیونگ: دو ساعت ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط