پارت
#پارت ۱
(ددی من)
از زبان چویا : صبح با چشم های خواب آلود، از خواب بیدار شدم و موهام رو مرتب کردم..امروز خیلی روز شلوغیه و کلی کار دارم ..وگرنه یکم دیگه میخوابیدم
همینطور که چویا مشغول آماده شدن بود..در اتاق زده میشه و اکوتاگاوا وارد اتاق میشه
@ارباب..یه عکس همسر آینده تون رو اوردم که ببینیدش
چویا سریع عکس رو از دست اکوتاگاوا میگیره...گونه هاش کمی سرخ میشه..پسرکی با قد بلند و موهای قهوه ای و پوست سفید ..خیلی زیبا بود..
چویا عکس را در جیبش میزارد.
@ارباب جایی میخواید برید؟
+اره ، میرم به عمارت اوسامو..میخوام اون امگا رو بیارم پیش خودم ..به نظرت اوسامو تایجو میزاره؟
سوگا برادر بزرگ تر چویا که داشت یواشکی به حرف های چویا گوش میکرد وارد اتاق شد.
☆معلومه که میزاره...از خداشه که قبل از ازدواج تون امگا رو ببری پیش خودت ..و تایجو هم زود تر از دست اون امگا راحت میشه
ناکاهارا بدون اینکه حرفی بزنه از عمارت خارج میشود و سوار موتورش میشه و به سمت عمارت اوسامو حرکت میکنه...
ویو عمارت اوسامو:
پسرک مو قهوه ای توی اتاق ش نشسته بود و مشغول کتاب خواندن بود ..انقدر غرق در رویا شده بود که متوجه ی اومدن پدرش نشد..پدرش کتاب را از دستش گرفت ..دازای به خودش آمد. و به پدرش با ترس نگاه کرد..حس خوبی نداشت
○دازای...پاشو آماده شو که ناکاهارا داره میاد دنبالت ...قراره تورو ببره پیش خودش..
دازای با شنیدن این حرف ناراحت شد و بغض کرد سرش را پایین انداخت ..دلش نمیخواست با ناکاهارا ازدواج کند ..ولی برای راضی نگه داشتن پدرش مجبور بود..
_چشم پدر
پدر از اتاق خارج میشه..دازای بلند میشه و یه دست لباس از تو کمد در میاره و میپوشه و موهاش رو مرتب میکنه ..همون لحظه چشمش میخوره به خنجری که روی میز کنار تخت ه ..خنجر رو بر میداره و در شکمش فرو میکنه و.....
(ددی من)
از زبان چویا : صبح با چشم های خواب آلود، از خواب بیدار شدم و موهام رو مرتب کردم..امروز خیلی روز شلوغیه و کلی کار دارم ..وگرنه یکم دیگه میخوابیدم
همینطور که چویا مشغول آماده شدن بود..در اتاق زده میشه و اکوتاگاوا وارد اتاق میشه
@ارباب..یه عکس همسر آینده تون رو اوردم که ببینیدش
چویا سریع عکس رو از دست اکوتاگاوا میگیره...گونه هاش کمی سرخ میشه..پسرکی با قد بلند و موهای قهوه ای و پوست سفید ..خیلی زیبا بود..
چویا عکس را در جیبش میزارد.
@ارباب جایی میخواید برید؟
+اره ، میرم به عمارت اوسامو..میخوام اون امگا رو بیارم پیش خودم ..به نظرت اوسامو تایجو میزاره؟
سوگا برادر بزرگ تر چویا که داشت یواشکی به حرف های چویا گوش میکرد وارد اتاق شد.
☆معلومه که میزاره...از خداشه که قبل از ازدواج تون امگا رو ببری پیش خودت ..و تایجو هم زود تر از دست اون امگا راحت میشه
ناکاهارا بدون اینکه حرفی بزنه از عمارت خارج میشود و سوار موتورش میشه و به سمت عمارت اوسامو حرکت میکنه...
ویو عمارت اوسامو:
پسرک مو قهوه ای توی اتاق ش نشسته بود و مشغول کتاب خواندن بود ..انقدر غرق در رویا شده بود که متوجه ی اومدن پدرش نشد..پدرش کتاب را از دستش گرفت ..دازای به خودش آمد. و به پدرش با ترس نگاه کرد..حس خوبی نداشت
○دازای...پاشو آماده شو که ناکاهارا داره میاد دنبالت ...قراره تورو ببره پیش خودش..
دازای با شنیدن این حرف ناراحت شد و بغض کرد سرش را پایین انداخت ..دلش نمیخواست با ناکاهارا ازدواج کند ..ولی برای راضی نگه داشتن پدرش مجبور بود..
_چشم پدر
پدر از اتاق خارج میشه..دازای بلند میشه و یه دست لباس از تو کمد در میاره و میپوشه و موهاش رو مرتب میکنه ..همون لحظه چشمش میخوره به خنجری که روی میز کنار تخت ه ..خنجر رو بر میداره و در شکمش فرو میکنه و.....
- ۳۳۴
- ۰۹ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط