خانواده سیاه پارت
خانواده سیاه 🖤 ( پارت ۶ )
( چند دقیقه بعد )
پسره اومد بیرون !
املی : صبر کن 😤
بانی رو دادم دست یه خانوم و گفتم : خانوم این خرگوش رو ببرید من با بعضی ها کار دارم ...
پسره : اوفف ! من کار دارم بچه 😒
املی : بـ...چه ! بچه ؟ ساکت شو !
پسره چشماش رو ریز کرد و بهم خیره شد ! اخم کرد و صورتش رو بهم نزدیک کرد ... 🤧
پسره : با من اینجوری حرف نزن 👿
گربش هم پشت پاش بود 🐈⬛
املی : مـ ... من ! من باید زودتر میرفتم 😐
پسره : باید ؟ 😒
املی : نوبتت نبود 😶
پسره خم شد و صورتش رو به صورت املی نزدیک کرد 👽
پسره : برام مهم نیست 🙄
و املی رو هل داد و رفت بیرون !
املی زمین خورد ! با عصبانیت به به زمین نگاه کرد ! از جاش بلند شد و لباسش رو مرتب کرد و رفت خونه ... ( بانی رو برد 🐇 )
( در خانه )
آنا : املی ؟ چرا قرمزی ؟
املی : چی ؟ قرمز ! نه بابا 😅
الی : نکنه پسر دیدی 🙄
املی : چـ... حرف مفت نزن 😒
و رفت تو اتاق !
آنا : راستی املی !
املی : چیه ؟
آنا : قراره فردا الین بیاد !
املی : آره میدونم ...
( فردا )
صدای زنگ...
الین : سلام !
املی : سلام 🩷
الی : سلام دختر خاله 😃
انا هم دستش رو انداخت دور الین و رفتیم داخل هال و بازی کردیم حرف زدیم ... الی هم تو اتاق بود و بانی فیلم میدید 🤠
آنا : الین! املی کر.اش زده 👽
الین : اوه 😶
املی : آنــــــــــــا ! داره زر میزنه 😑 تو دامپزشکی با یه پسر دعوام شده و همین 😑
آنا : پس چرا قرمز شده بودی ها !
املی : چقدر گیر میدی 😑
و همینطور چرت و پرت 🗿
ادامه دارد 🩷
( چند دقیقه بعد )
پسره اومد بیرون !
املی : صبر کن 😤
بانی رو دادم دست یه خانوم و گفتم : خانوم این خرگوش رو ببرید من با بعضی ها کار دارم ...
پسره : اوفف ! من کار دارم بچه 😒
املی : بـ...چه ! بچه ؟ ساکت شو !
پسره چشماش رو ریز کرد و بهم خیره شد ! اخم کرد و صورتش رو بهم نزدیک کرد ... 🤧
پسره : با من اینجوری حرف نزن 👿
گربش هم پشت پاش بود 🐈⬛
املی : مـ ... من ! من باید زودتر میرفتم 😐
پسره : باید ؟ 😒
املی : نوبتت نبود 😶
پسره خم شد و صورتش رو به صورت املی نزدیک کرد 👽
پسره : برام مهم نیست 🙄
و املی رو هل داد و رفت بیرون !
املی زمین خورد ! با عصبانیت به به زمین نگاه کرد ! از جاش بلند شد و لباسش رو مرتب کرد و رفت خونه ... ( بانی رو برد 🐇 )
( در خانه )
آنا : املی ؟ چرا قرمزی ؟
املی : چی ؟ قرمز ! نه بابا 😅
الی : نکنه پسر دیدی 🙄
املی : چـ... حرف مفت نزن 😒
و رفت تو اتاق !
آنا : راستی املی !
املی : چیه ؟
آنا : قراره فردا الین بیاد !
املی : آره میدونم ...
( فردا )
صدای زنگ...
الین : سلام !
املی : سلام 🩷
الی : سلام دختر خاله 😃
انا هم دستش رو انداخت دور الین و رفتیم داخل هال و بازی کردیم حرف زدیم ... الی هم تو اتاق بود و بانی فیلم میدید 🤠
آنا : الین! املی کر.اش زده 👽
الین : اوه 😶
املی : آنــــــــــــا ! داره زر میزنه 😑 تو دامپزشکی با یه پسر دعوام شده و همین 😑
آنا : پس چرا قرمز شده بودی ها !
املی : چقدر گیر میدی 😑
و همینطور چرت و پرت 🗿
ادامه دارد 🩷
- ۳.۳k
- ۲۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط