پارت
پارت۴
ماکیا بیدار شد و با اطرافش نگاه میکرد که یدفعه جونگکوک جلوش ظاهر شد
ماکیا:اوه ترسیدم
جونگکوک:چرا باید سوء تغذیه بگیری
ماکیا:بیخیال بابا به هرحال کسی نیست که به فکر من باشه
جونگکوک:حتی اگر کسی نباشه تو باید اینجوری به خودت نرسی
ماکیا:اصن استاد شما چرا انقدر به سلامتی من اهمیت میدین مهم نیست میگم
جونگکوک:منم وقتی یه حرفی و میزنم سعی کن روش حرف نزنی که به نفع خودته برای منم اونقدرا هم مهم نیست
ماکیا:خوب مهم نیست دیگه بیخیال شید
جونگکوک:خب سرمت هم تموم شد بزار درش بیارم
ماکیا:نکشیم بلدی اصن
جونگکوک:نه نترس نمیکشمت بعدم معلومه بلدم
ماکیا چشاشو روهم فشار میداد درحالی که جونگکوک با خیلی دقت داشت درش درمیاورد
از این رفتار خندش گرفته بود
بعد با جدیت تمام گفت
جونگکوک:تموم شد حالا پاشو میبرمت خونه
ماکیا:خونه؟
جونگکوک:امروز با من بیا بریم
ماکیا:نه استاد خودم میرم
جونگکوک:فکر نکنم حالت خوب باشه
ماکیا:نه نه خوبم
جونگکوک:خوب امتحانا اخر ترم هفته دیگه شروع میشه خوب درس بخونی
ماکیا:چشم استاد خوب فعلا
و با عجله بلند شد و کیفش و برداشت و رفت
حالش خوب نبود ولی نمیتونست باجونگکوک بره چون از پدرش میترسید
جونگکوک خیلی متعجب بود از اینکه چرا انقدر بعد از حرفی که زد استرس گرفت
با اینکه میدونست حالش هم زیاد خوب نیست ولی چاره ای نداشت
نمیتونست کاری کنه که کتک بخوره چون به خوبی میدونست اگر ببرش و پدرش ببینه با یه پسر خونه اومده حتما بدجور کتکش میزنه
..................
ماکیا بیدار شد و با اطرافش نگاه میکرد که یدفعه جونگکوک جلوش ظاهر شد
ماکیا:اوه ترسیدم
جونگکوک:چرا باید سوء تغذیه بگیری
ماکیا:بیخیال بابا به هرحال کسی نیست که به فکر من باشه
جونگکوک:حتی اگر کسی نباشه تو باید اینجوری به خودت نرسی
ماکیا:اصن استاد شما چرا انقدر به سلامتی من اهمیت میدین مهم نیست میگم
جونگکوک:منم وقتی یه حرفی و میزنم سعی کن روش حرف نزنی که به نفع خودته برای منم اونقدرا هم مهم نیست
ماکیا:خوب مهم نیست دیگه بیخیال شید
جونگکوک:خب سرمت هم تموم شد بزار درش بیارم
ماکیا:نکشیم بلدی اصن
جونگکوک:نه نترس نمیکشمت بعدم معلومه بلدم
ماکیا چشاشو روهم فشار میداد درحالی که جونگکوک با خیلی دقت داشت درش درمیاورد
از این رفتار خندش گرفته بود
بعد با جدیت تمام گفت
جونگکوک:تموم شد حالا پاشو میبرمت خونه
ماکیا:خونه؟
جونگکوک:امروز با من بیا بریم
ماکیا:نه استاد خودم میرم
جونگکوک:فکر نکنم حالت خوب باشه
ماکیا:نه نه خوبم
جونگکوک:خوب امتحانا اخر ترم هفته دیگه شروع میشه خوب درس بخونی
ماکیا:چشم استاد خوب فعلا
و با عجله بلند شد و کیفش و برداشت و رفت
حالش خوب نبود ولی نمیتونست باجونگکوک بره چون از پدرش میترسید
جونگکوک خیلی متعجب بود از اینکه چرا انقدر بعد از حرفی که زد استرس گرفت
با اینکه میدونست حالش هم زیاد خوب نیست ولی چاره ای نداشت
نمیتونست کاری کنه که کتک بخوره چون به خوبی میدونست اگر ببرش و پدرش ببینه با یه پسر خونه اومده حتما بدجور کتکش میزنه
..................
- ۴.۲k
- ۱۳ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط