The Rift Between Us
" The Rift Between Us "
part"¹
,, روی ,,
دیواره های بلند دروازه ی آهنی که کنگره های نوک تیز قصر اسکالما را با برف پوشیده بود ، نگهبانان دروازه شنل های ساخته شده از پوست حیوانات رو برای جلوگیری از سرما پوشیده بودند ، از بالای تپه میشد داخل قصر رو دید ، هوا رو به تاریکی بود ، برای ,, روی وتزی ,, فقط ماموریتی که مامانبزرگش ,, مارگریت وتزی ,, به او داده بود مهم بود
صدای شکسته شدن چوب فضا رو پر کرد ، روی چشمانش رو هم فشار داد و با غیض چرخید ,, چیکار میکنی ,, ,, لوکاس مارچل ,, خنده ای ضایع کرد ,, پام نشست ,, روی سرش را به نشانه تأسف تکان داد ,, حواست رو جمع کن به کشتنمون ندی ,,
روی برگشت و دوباره داخل قصر رو از نظر گردوند ، چشمش به دختری که با شنل قرمز در حیاط میچرخید گره خورد ,, پس این پرنسس زوئی که همه ازش تعریف میکنند ,, لوکاس نگاهی به دختر کرد ,, باید به مارگریت دست خوش گفت همیشه نوه ش رو سمت خوشگلا میفرسته ,, روی چهره ی حرصی به خود گرفت ,, انگار دلت میخواد با گردباد بفرستمت پیش دختره ,, لوکاس سریع گارد گرفت ,, نه نه ممنون ,,
روی دوباره نگاهش رو به دختره داد ، مردی قد بلند با موهای سیاه که بیشترش سفید شده بود به سمت دختر رفت ، با دیدنش سریع شناختش ، کسی که مسبب همه ی این اتفاق ها بود ,, میشل لوتوریا ,, سال ها پیش انسان ها و ارمانگ ها [ نیمه انسان ها ] کنار هم برابر زندگی میکردند ، آنها میخواستن فرمانروایی برای خود انتخاب کنند ، دونفر مناسب اینکار بودند ،اندره [ انسان ] و برنارد [ ارمانگ ] ، یکروز قبل از انتخاب فرد مناسب بین آنها ، اندره مرد ، میشل اونو کشت و مرگش رو انداخت گردن برنارد ، همه ی انسان ها عصبانی شدند و به ارمانگ ها حمله کردند ، ارمانگ ها حقیقت رو میدونستن اما چطور باید سابط میکردند ، بنابراین ارمانگ ها بجای امنی رفتن تا روزی بتوانند برگردند و دست میشل رو رو کنند ، پس از آن میشل حکومت رو به دست گرفت و دختر تازه متولد شده آندره رو بزرگ کرد و به همه گفت میخواهد از او یک ملکه بسازد.
part"¹
,, روی ,,
دیواره های بلند دروازه ی آهنی که کنگره های نوک تیز قصر اسکالما را با برف پوشیده بود ، نگهبانان دروازه شنل های ساخته شده از پوست حیوانات رو برای جلوگیری از سرما پوشیده بودند ، از بالای تپه میشد داخل قصر رو دید ، هوا رو به تاریکی بود ، برای ,, روی وتزی ,, فقط ماموریتی که مامانبزرگش ,, مارگریت وتزی ,, به او داده بود مهم بود
صدای شکسته شدن چوب فضا رو پر کرد ، روی چشمانش رو هم فشار داد و با غیض چرخید ,, چیکار میکنی ,, ,, لوکاس مارچل ,, خنده ای ضایع کرد ,, پام نشست ,, روی سرش را به نشانه تأسف تکان داد ,, حواست رو جمع کن به کشتنمون ندی ,,
روی برگشت و دوباره داخل قصر رو از نظر گردوند ، چشمش به دختری که با شنل قرمز در حیاط میچرخید گره خورد ,, پس این پرنسس زوئی که همه ازش تعریف میکنند ,, لوکاس نگاهی به دختر کرد ,, باید به مارگریت دست خوش گفت همیشه نوه ش رو سمت خوشگلا میفرسته ,, روی چهره ی حرصی به خود گرفت ,, انگار دلت میخواد با گردباد بفرستمت پیش دختره ,, لوکاس سریع گارد گرفت ,, نه نه ممنون ,,
روی دوباره نگاهش رو به دختره داد ، مردی قد بلند با موهای سیاه که بیشترش سفید شده بود به سمت دختر رفت ، با دیدنش سریع شناختش ، کسی که مسبب همه ی این اتفاق ها بود ,, میشل لوتوریا ,, سال ها پیش انسان ها و ارمانگ ها [ نیمه انسان ها ] کنار هم برابر زندگی میکردند ، آنها میخواستن فرمانروایی برای خود انتخاب کنند ، دونفر مناسب اینکار بودند ،اندره [ انسان ] و برنارد [ ارمانگ ] ، یکروز قبل از انتخاب فرد مناسب بین آنها ، اندره مرد ، میشل اونو کشت و مرگش رو انداخت گردن برنارد ، همه ی انسان ها عصبانی شدند و به ارمانگ ها حمله کردند ، ارمانگ ها حقیقت رو میدونستن اما چطور باید سابط میکردند ، بنابراین ارمانگ ها بجای امنی رفتن تا روزی بتوانند برگردند و دست میشل رو رو کنند ، پس از آن میشل حکومت رو به دست گرفت و دختر تازه متولد شده آندره رو بزرگ کرد و به همه گفت میخواهد از او یک ملکه بسازد.
- ۱۲۴
- ۰۵ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط