دردهای مافوق بشر را حس کرده بود

دردهای مافوق بشر را حس کرده بود.
ساعتهای نومیدی ، ساعتهای خوشی ، سرگردانی و بدبختی را می شناخت و دردهای فلسفی را که برای توده ی مردم وجود خارجی ندارد می دانست.
ولی حالا خودش را بی اندازه تنها و گم گشته حس میکرد.
سرتاسر زندگی برایش مسخره و دروغ شده بود.
با خودش می گفت :
《از حاصل عمر چیست در دستم ؟ هیچ!》
این شعر او را بیشتر دیوانه می کرد.
l

_مردی که نفسش را کشت
#صادق_هداین
دیدگاه ها (۰)

The more you try to hold it all together, the more it slips ...

!

شاید روزی از این تنگنا بیرون بیایم. اما حس می‌کنم که موجودات...

گمان میکنید پیش از این،من از وقوع این زخمها آگاهی نداشته ام؟...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط