ظهور ازدواج
✿) ظهور ازدواج (✿)
(♡)پارت ۲۵۲ (♡)
رنگش.. جیمین نگاهي به رنگاش انداخت و گفت:ياسي؟ و اروم گفتم رنگ مورد علاقه مه.. لبخند باريکي زد و سر تکون داد. دختره لباس رو سمتم گرفت رفتم داخل اتاق پرو.. لباس خودمو در آوردم که ضربه اي به در خورد. تند گفتم دارم میپوشم. جیمین : -باشه.. باز کن یه دقیقه.. در حالیکه تند تند سعی میکردم لباسو بپوشم با حرص گفتم: صبر کن کلافه و با غیض گفت این نجابتت منو کشته نگاه نمیکنم الا... باز کن اینم بگیر... لعنتي . لبخند بي کردم. اختياري زدم و لباس رو جلوي تنم گرفتم و در رو باز بدون اینکه نگاه کنه کج یه لباس دیگه گرفت داخل و گفت اینم بپوش لباس رو از دستش گرفتم و در رو بستم. یه پیرهن قرمز بلند بود. خوشگل و جنسش خيلي نرم بود. یاسیه رو پوشیدم و تو اینه به خودم نگاه کردم خيلي خوشگل وسنگین بود.. با لبخند درش اوردم و قرمزه رو پوشیدم با اینکه از طرح و رنگ صورتیه بیشتر خوشم اومده بود نمیتونستم منکر این بشم که قرمزه خيلييي بيشتر بهم میاد.. نرم جلو اینه چرخ زدم انتخاب بینشون واقعا سخت بود. ضربه ارومي به در زد و گفت: اندازه آن؟ اروم گفتم اره.. جیمز باز کن ببینم.. با كمي شك اروم در رو باز کردم.
جیمین : باز کن ببینم.. با كمي شك اروم در رو باز کردم. دست تو جیب عمیق از هـ سر تا نوك پامو چندبار نگاه کردم. با شرم گفتم اندازه است.. خیره گفت: دارم میبینم.. بهت میاد.. قلبم لرزید و تند نگاه ازش کندم و در رو بستم. درش اوردم و لباس هاي خودمو پوشیدم و جفتش رو توي دستم گرفتم. کدومش؟ واقعا نمیتونستم انتخاب کنم. گنگ اومدم بیرون جفتشو از دستم گرفت و قبل اینکه . بزنم هر دو رو سمت فروشنده گرفت و گفت هردوشو برمیداریم. شوکه گفتم اما... راه افتاد و گفت: چیز دیگه اي لازم نداري؟ تند گفتم:نه..همینا بسه.. قیمت همینا سر به فلک میکشید. جیمین حالا که اومدیم. یه سر به بخش هاي ديگه هم بزن..هر لباسي نياز داري بردار.. یادم اومد هنوز ساك وسایلم توي اون خونه سابقم مونده.. همه لباسام اونجاست و این چند وقته با لباساي خواهرش سر کردم ولي.. تند گفتم واقعا چيزي نياز ندارم.. با لبخند باریکي گفت یه نگاه بنداز... ول کن نیست.. کلافه نفسم رو فوت کردم و داخل مغازه قدم زدم.. همه لباسها خوشگل و خوش رنگ و البته گرون بودن. نمیخواستم بیشتر الکي تو خرج بیوفته واسه همین فقط نگاه کردم و قصد نداشتم چيزي بردارم.
(♡)پارت ۲۵۲ (♡)
رنگش.. جیمین نگاهي به رنگاش انداخت و گفت:ياسي؟ و اروم گفتم رنگ مورد علاقه مه.. لبخند باريکي زد و سر تکون داد. دختره لباس رو سمتم گرفت رفتم داخل اتاق پرو.. لباس خودمو در آوردم که ضربه اي به در خورد. تند گفتم دارم میپوشم. جیمین : -باشه.. باز کن یه دقیقه.. در حالیکه تند تند سعی میکردم لباسو بپوشم با حرص گفتم: صبر کن کلافه و با غیض گفت این نجابتت منو کشته نگاه نمیکنم الا... باز کن اینم بگیر... لعنتي . لبخند بي کردم. اختياري زدم و لباس رو جلوي تنم گرفتم و در رو باز بدون اینکه نگاه کنه کج یه لباس دیگه گرفت داخل و گفت اینم بپوش لباس رو از دستش گرفتم و در رو بستم. یه پیرهن قرمز بلند بود. خوشگل و جنسش خيلي نرم بود. یاسیه رو پوشیدم و تو اینه به خودم نگاه کردم خيلي خوشگل وسنگین بود.. با لبخند درش اوردم و قرمزه رو پوشیدم با اینکه از طرح و رنگ صورتیه بیشتر خوشم اومده بود نمیتونستم منکر این بشم که قرمزه خيلييي بيشتر بهم میاد.. نرم جلو اینه چرخ زدم انتخاب بینشون واقعا سخت بود. ضربه ارومي به در زد و گفت: اندازه آن؟ اروم گفتم اره.. جیمز باز کن ببینم.. با كمي شك اروم در رو باز کردم.
جیمین : باز کن ببینم.. با كمي شك اروم در رو باز کردم. دست تو جیب عمیق از هـ سر تا نوك پامو چندبار نگاه کردم. با شرم گفتم اندازه است.. خیره گفت: دارم میبینم.. بهت میاد.. قلبم لرزید و تند نگاه ازش کندم و در رو بستم. درش اوردم و لباس هاي خودمو پوشیدم و جفتش رو توي دستم گرفتم. کدومش؟ واقعا نمیتونستم انتخاب کنم. گنگ اومدم بیرون جفتشو از دستم گرفت و قبل اینکه . بزنم هر دو رو سمت فروشنده گرفت و گفت هردوشو برمیداریم. شوکه گفتم اما... راه افتاد و گفت: چیز دیگه اي لازم نداري؟ تند گفتم:نه..همینا بسه.. قیمت همینا سر به فلک میکشید. جیمین حالا که اومدیم. یه سر به بخش هاي ديگه هم بزن..هر لباسي نياز داري بردار.. یادم اومد هنوز ساك وسایلم توي اون خونه سابقم مونده.. همه لباسام اونجاست و این چند وقته با لباساي خواهرش سر کردم ولي.. تند گفتم واقعا چيزي نياز ندارم.. با لبخند باریکي گفت یه نگاه بنداز... ول کن نیست.. کلافه نفسم رو فوت کردم و داخل مغازه قدم زدم.. همه لباسها خوشگل و خوش رنگ و البته گرون بودن. نمیخواستم بیشتر الکي تو خرج بیوفته واسه همین فقط نگاه کردم و قصد نداشتم چيزي بردارم.
- ۵.۲k
- ۱۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط