پارت
پارت :40
برده ارباب زاده
چند دقیقه میشود که هر دو پسر از عمارت زده بودن بیرون سوبین ماشین رو جلوی بار معروفی که همیشه یونجون میرفت پارک کرد
یونجون به سمت سوبین برگشت و گفت ..
" خوب من میرم داخل تو نمی خواهی باهام بیای ؟!"
سوبین چهرش رو کشید تو هم و گفت
" از بوی اونجا متنفرم موندم تو چطوری تحملش میکنی ؟!"
یونجون خندای کرد در ماشین رو باز کرد به سمت سوبین برگشت و گفت
" من میرم تا کارم تموم شد زود میام پس جایی دوری نرو نمی خواهم منتظرت بمونم "
سوبین ماشین رو روشن کرد و گفت
" اوکی "
یونجون از ماشین پیاده شد و به سمت بار حرکت کرد این وقت روز هیچ باری شلوغ نیست فقط شبا شلوغن ..
سوبین ماشین رو از بار دور کرد خوب حالا خودش بود باید کجا میرفت ؟
احساس میکرد به کاری هست که باید انجام بده ولی یادش نمی اومد چه کاری رو انجام نداده که باید انجام بده دیگه بیخیال شد چون یادش نمی اومد چه کاری رو انجام بده فکری به سرش زد که بره کافه همیشگیش ...
سوبین همیشه دوست داشت بره کافه مورد علاقه اش عادتش بود ولی یونجون نه اون میگفت که اون کافه به اندازه کافی بی کلاس هست و دلش نمی خواهد وارد اون کافه بشه ولی خوب سوبین اهمیت نمیداد
صدای نظر سوبین رو جلب کرد به دور ورش نگاه کرد روی صندلی کنارش موبایلش بود داشت زنگ می خورد موبایلش چطوری رفته بود اونجا اصلا یادش نمی یومد موبایلش رو گذاشته باشه اونجا خودش رو هم کرد و موبایل رو گرفت توی دستش به صفحه موبایل نگاه کرد " چوی یونجون " زیر لب زمزمه کرد و تماس رو وصل کرد
" الو کجای؟!"
صدای یونجون توی گوش هایش پیچید سوبین جواب داد
" دارم میرم کافه !"
از اونجای که هیچ صدای موزیکی نشنید فهمید یونجون از اون مکان آمده بیرون ...
ادامه دارد
برده ارباب زاده
چند دقیقه میشود که هر دو پسر از عمارت زده بودن بیرون سوبین ماشین رو جلوی بار معروفی که همیشه یونجون میرفت پارک کرد
یونجون به سمت سوبین برگشت و گفت ..
" خوب من میرم داخل تو نمی خواهی باهام بیای ؟!"
سوبین چهرش رو کشید تو هم و گفت
" از بوی اونجا متنفرم موندم تو چطوری تحملش میکنی ؟!"
یونجون خندای کرد در ماشین رو باز کرد به سمت سوبین برگشت و گفت
" من میرم تا کارم تموم شد زود میام پس جایی دوری نرو نمی خواهم منتظرت بمونم "
سوبین ماشین رو روشن کرد و گفت
" اوکی "
یونجون از ماشین پیاده شد و به سمت بار حرکت کرد این وقت روز هیچ باری شلوغ نیست فقط شبا شلوغن ..
سوبین ماشین رو از بار دور کرد خوب حالا خودش بود باید کجا میرفت ؟
احساس میکرد به کاری هست که باید انجام بده ولی یادش نمی اومد چه کاری رو انجام نداده که باید انجام بده دیگه بیخیال شد چون یادش نمی اومد چه کاری رو انجام بده فکری به سرش زد که بره کافه همیشگیش ...
سوبین همیشه دوست داشت بره کافه مورد علاقه اش عادتش بود ولی یونجون نه اون میگفت که اون کافه به اندازه کافی بی کلاس هست و دلش نمی خواهد وارد اون کافه بشه ولی خوب سوبین اهمیت نمیداد
صدای نظر سوبین رو جلب کرد به دور ورش نگاه کرد روی صندلی کنارش موبایلش بود داشت زنگ می خورد موبایلش چطوری رفته بود اونجا اصلا یادش نمی یومد موبایلش رو گذاشته باشه اونجا خودش رو هم کرد و موبایل رو گرفت توی دستش به صفحه موبایل نگاه کرد " چوی یونجون " زیر لب زمزمه کرد و تماس رو وصل کرد
" الو کجای؟!"
صدای یونجون توی گوش هایش پیچید سوبین جواب داد
" دارم میرم کافه !"
از اونجای که هیچ صدای موزیکی نشنید فهمید یونجون از اون مکان آمده بیرون ...
ادامه دارد
- ۳.۲k
- ۰۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط