Part

Part ¹⁰⁹
تهیونگ ویو:
تهیونگ:متاسفم ا.ت..باید همه‌ی اینارو زود تر بهت میگفتم..
ا.ت:حس الانت نسبت...نسبت به من چیه؟ دوستم داری
میدونستم دیر یا زود باید به این سوال جواب بدم..چشمامو بستم و نفسمو بیرون دادم..
تهیونگ:..هیچ حسی نسبت به تو ندارم ا.ت

ا.ت ویو:
با همین یه جمله دنیا رو سرم خراب شد..باور نمیکردم..نمیخواستم که باور کنم..با لرزشی که توی صدام بود اروم لب زدم
ا.ت:چی..
چشمای اشکیم مانع دیدن صورتش میشدن و تار میدیدم
تهیونگ:نمیخواستم بهم علاقه مند بشی یا بهت علاقه مند بشم..این جزو نقشم نبود و نیست..تو شدی ولی من قرار نیست بشم..متاسفم ا.ت
سردی یکدفعه ایه توی صداش قلبمو به درد اورد..توان حرف زدن نداشتم و یه کرده بودم..اشکام از روی صورتم پایین میومدن..تهیونگ از روی تخت بلند شد
ا.ت:پس..اون همه کاری که کردی برای چی بود..برای سرگرمی؟..
نگاهمو بهش دوختم..اشکامو پاک کردم
ا.ت:بگو دیگه برای چی باهام اون کار هارو کردی که بهت علاقه مند بشم..؟
تهیونگ پشتش به من بود و حالت چهرشو نمیدیدم
ا.ت:پس..برات یه وسیله بودم..
اشکام پشت سر هم از روی صورتم سر میخوردن و بایید میومدن..
تهیونگ:وسایلت رو جمع کن..فردا میریم خونه
و اتاق رو ترک کرد..هنوز توی شوک بودم..از چشمام اشک میومد ولی به در خیره شده بودم..شاید من کار اشتباهی کردم که بهش دلبستم..اون یه مافیاست و حق داره..
مدتی بعد در اتاق به صدا دراومد
کوک:ا.ت بیداری؟
به خودم اومدم و اشکامو پاک کردم..لبخندی زدم و صدامو صاف کردم
ا.ت:اره بیدارم..بیا داخل
در اتاق باز شد و جونگ کوک وارد اتاق شد..سمتم اومد با لبخند همیشگیش..درست رو بروم ایستاد..نمیخواستم نگاهش کنم
کوک:چیزی شده؟
ازش فاصله گرفتم و خودم رو سرگرم جمع کردن وسایلم کردم
ا.ت:نه چرا باید چیزی بشه
جونگ کوک با قدم های اروم سمتم اومد و کنار ایستاد
کوک:پس چرا تهیونگ انقدر عجیب رفتار میکرد..
شونه هامو بالا انداختم گفتم
ا.ت:نمیدونم
جونگ کوک مچ دستمو گرفت و منو سمت خودش برگردوند..سرم رو سمت دیگه ای گرفتم
کوک:ا.ت سرت رو سمت من بگیر
توجهی به حرفش نکردم و سعی کردم دستمو ازاد کنم..با بالا اومد دست جونگ کوک و گرفته شدن فکم توسط جونگ کوک سرم چرخید سمتش..تا دیدنم اخماش توی هم رفت
کوک:گریه کردی..؟
سرم رو به معنی نه تکون دادم..دست جونگ کوک دور مچ دستم سفت تر شد
کوک:گفتم گریه کردی؟
حالت صداش عصبانی بود
سرم رو تکون دادم چون اگر دهن باز میکردم گریم میگرفت
کوک:برای چی
لبمو از داخل به دندون گرفتم..بغضی توی گلوم بود که نمیزاشت حرف بزنم
جونگ کوک تکونم داد گفت
کوک:میگم برای چی گریه کردی..
طاقت نیاوردم و و بغض لعنتی رو ازادش کردم..اشک هام از چشمای پف کردم پایین میریخت..صدام میلرزید.. از شدت بغض چونم میلرزید..راهی برای نفس کشیدن نداشتم...
دیدگاه ها (۹۱)

Part ¹¹⁰ا.ت ویو:راهی برای نفس کشیدن نداشتم..جونگ کوک مات مبه...

بنظرتون اخر داستان(پشنهاد من) شاد تموم میشه یا غمگین؟ دوست د...

Part ¹⁰⁸تهیونگ ویو:میدونستم اون شب که قبول کردم چی تو ذهنت گ...

Part ¹⁰⁷ا.ت ویو:ا.ت:چون اون فقط یه پیشنهاد بود و یهو همه چی ...

قلب یخیپارت ۱۰از زبان ا/ت:غذامون تموم شد منم میخواستم برم دس...

قلب یخیپارت ۱۴با اینکه شرط هارو رعایت نکردید ولی گذاشتم، نه ...

هرزه ی حکومتی پارت ۱ویو ا/ت با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم با...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط