پارت بیست عشق او بود
پارت بیست – "عشق او بود"
زیگ، با چهرهای آرام ولی پر از غرور، به لیوای و ارمین نگاه کرد.
ا/ت، هنوز در حالت نیمهتایتان، نفسزنان ایستاده بود. بدنش زخمی بود، ولی نگاهش محکم.
زیگ گفت:
«شما هنوز نمیفهمین. این جنگ، فقط برای بقا نیست... این جنگ برای پاکسازی دنیاست.»
لیوای شمشیرش رو بالا برد، ولی ارمین دستش رو گرفت.
ارمین گفت:
اگه بکشیمش، دیگه نمیتونیم از قدرتش استفاده کنیم. هنوز میتونیم ازش اطلاعات بگیریم...
زیگ لبخند زد:
«اطلاعات؟ شما دیر رسیدین. ارن حالا در مسیر خودش قدم میزنه. و هیچکس نمیتونه جلوشو بگیره.»
ا/ت با صدایی لرزان گفت:
•ارن... اون هنوز با ماست، نه؟
زیگ نگاهش کرد، اون نگاه سنگین و تلخ:
«ارن حالا فقط با خودش هست. با طرح خودش. با سرنوشت خودش.»
در همین لحظه، صدای انفجار دیگهای از سمت شمال بلند شد.
هانجی با بیسیم فریاد زد:
•اونها دارن از سمت دریا میان! کشتیهای مارلی رسیدن!
لیوای به ارمین نگاه کرد. گفت:
~ما وقت نداریم. باید تصمیم بگیریم: زیگ رو ببریم، یا همینجا تمومش کنیم.
ا/ت جلو رفت، دستش رو روی شونهی زیگ گذاشت. گفت:
•اگه قراره دنیا رو نجات بدیم، باید با حقیقت روبهرو بشیم. حتی اگه تلخ باشه.
زیگ آهی کشید. گفت:
«پس بیاین. بذارین شما رو به جایی ببرم که همهچی شروع شد...»
---
پارت بیستویک – «جنگلِ حقیقت»
در دل جنگلهای ممنوعهی پارادایس، جایی که نور خورشید به سختی از میان شاخههای درهمتنیده عبور میکرد، گروه کوچک نیروهای شناسایی با قدمهایی سنگین پیش میرفتند. زیگ در میانشان بود، دستبسته، ولی با نگاهی که انگار هنوز کنترل همهچیز را در اختیار داشت.
ا/ت کنار لیوای قدم میزد. صدای خشخش برگها زیر پاهایشان، مثل زمزمهی گذشتههایی بود که حالا داشتند به پایان نزدیک میشدند.
هانجی گفت:
•ما داریم به منطقهی آزمایش میرسیم. جایی که زیگ با اون مایع لعنتی، سربازها رو آلوده کرده بود...
زیگ، با چهرهای آرام ولی پر از غرور، به لیوای و ارمین نگاه کرد.
ا/ت، هنوز در حالت نیمهتایتان، نفسزنان ایستاده بود. بدنش زخمی بود، ولی نگاهش محکم.
زیگ گفت:
«شما هنوز نمیفهمین. این جنگ، فقط برای بقا نیست... این جنگ برای پاکسازی دنیاست.»
لیوای شمشیرش رو بالا برد، ولی ارمین دستش رو گرفت.
ارمین گفت:
اگه بکشیمش، دیگه نمیتونیم از قدرتش استفاده کنیم. هنوز میتونیم ازش اطلاعات بگیریم...
زیگ لبخند زد:
«اطلاعات؟ شما دیر رسیدین. ارن حالا در مسیر خودش قدم میزنه. و هیچکس نمیتونه جلوشو بگیره.»
ا/ت با صدایی لرزان گفت:
•ارن... اون هنوز با ماست، نه؟
زیگ نگاهش کرد، اون نگاه سنگین و تلخ:
«ارن حالا فقط با خودش هست. با طرح خودش. با سرنوشت خودش.»
در همین لحظه، صدای انفجار دیگهای از سمت شمال بلند شد.
هانجی با بیسیم فریاد زد:
•اونها دارن از سمت دریا میان! کشتیهای مارلی رسیدن!
لیوای به ارمین نگاه کرد. گفت:
~ما وقت نداریم. باید تصمیم بگیریم: زیگ رو ببریم، یا همینجا تمومش کنیم.
ا/ت جلو رفت، دستش رو روی شونهی زیگ گذاشت. گفت:
•اگه قراره دنیا رو نجات بدیم، باید با حقیقت روبهرو بشیم. حتی اگه تلخ باشه.
زیگ آهی کشید. گفت:
«پس بیاین. بذارین شما رو به جایی ببرم که همهچی شروع شد...»
---
پارت بیستویک – «جنگلِ حقیقت»
در دل جنگلهای ممنوعهی پارادایس، جایی که نور خورشید به سختی از میان شاخههای درهمتنیده عبور میکرد، گروه کوچک نیروهای شناسایی با قدمهایی سنگین پیش میرفتند. زیگ در میانشان بود، دستبسته، ولی با نگاهی که انگار هنوز کنترل همهچیز را در اختیار داشت.
ا/ت کنار لیوای قدم میزد. صدای خشخش برگها زیر پاهایشان، مثل زمزمهی گذشتههایی بود که حالا داشتند به پایان نزدیک میشدند.
هانجی گفت:
•ما داریم به منطقهی آزمایش میرسیم. جایی که زیگ با اون مایع لعنتی، سربازها رو آلوده کرده بود...
- ۱.۶k
- ۱۹ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط