فیک چرا تو
#فیک: چرا تو؟
پارت شصت و پنج☆
یونا: بابا.....قبلا به مامان گفتی که عشق اولت کیه؟
بابای یونا: خودش میدونست....
یونا: از کجا؟
بابای یونا: خب عشق اولم رفیق صمیمی مامانت بود و من به مامانت نزدیک شدم که به اون نزدیک بشم درواقع ولی.....
یونا: ولی چی؟
بابای یونا: اون رفت آمریکا من نمیدونستم دقیقا حالم چشه از اونطرف مامانت چهرشو جوریکی میکرد که انگار اصلا واسش مهم نیست ولی یه روز دیدم تو تنهایی داره گریه میکنه و فک کنم همه چیز از اونجا شروع شد
یونا: واووووو چه داستانی شد.... میشه باش رمان نوشت... بابا میگم اگه دوباره به اون زمان برگردی حاضری با مامان ازدواج کنی؟
بابای یونا: درسته ما ارهم طلاق گرفتیم ولی زندگی که باهم داشتیم زیبایی هایی هم داشت و ت. رو بهمون داد
یونا: صحیح.... اوه رسیدیم خونه.... اینقد حرف زدیک که اصلا حواسم به مسیر نبود
بابای یونا: زندگی همینه دخترم تو نباید به طولانی بودن مسیر توجه کنی
یونا: اوهوم درسته بالایی
<میرن داخل خونه>
"زنگ خوردن"
-از اینجا به بعد هر وقت گفتم بابا منظورم بابای یوناس-
بابا: بله بفرمایید؟
"یه مشکلی پیش اومده سریع تر خودتونو برسونین"
بابا: اوه بله خانم الان میام
یونا: چیزی شده؟
بابا:نه دخترم یه اتفاقی تو محل کارم افتاده باید به اون رسیدگی کنم، ببخشید مجبورم برم
یونا: اوه نه بابا این چه حرفیه میزنی
<بابای یونامیره>
یونا: اوه عجبب.... پس امروز تنهام...
°زنگ خوردن°
یونا: الو بله؟
"منم رُزا"
یونا: اومم خب چیکار داری*جدی*
"میدونی لِئو کجاس؟ "
یونا: فک کنم خونشونه چطور؟
"چند دیقه پیش که داشتم رد میشدم یه چند تا پسرو دیدم مث اینکه دارن دنبال لِئو میگردن"
یونا: واسه چی؟ نفهمیدی؟
"نه.... چیکار کنم؟ به لِئو بگیم؟"
یونا: الان اونا کجان؟
"اونا نزدیک پاساژ جدیدن که افتتاح شده من میرم دنبالشون تو هم پاشو بیا"
یونا: بـ... باشه الان میام
پارت شصت و پنج☆
یونا: بابا.....قبلا به مامان گفتی که عشق اولت کیه؟
بابای یونا: خودش میدونست....
یونا: از کجا؟
بابای یونا: خب عشق اولم رفیق صمیمی مامانت بود و من به مامانت نزدیک شدم که به اون نزدیک بشم درواقع ولی.....
یونا: ولی چی؟
بابای یونا: اون رفت آمریکا من نمیدونستم دقیقا حالم چشه از اونطرف مامانت چهرشو جوریکی میکرد که انگار اصلا واسش مهم نیست ولی یه روز دیدم تو تنهایی داره گریه میکنه و فک کنم همه چیز از اونجا شروع شد
یونا: واووووو چه داستانی شد.... میشه باش رمان نوشت... بابا میگم اگه دوباره به اون زمان برگردی حاضری با مامان ازدواج کنی؟
بابای یونا: درسته ما ارهم طلاق گرفتیم ولی زندگی که باهم داشتیم زیبایی هایی هم داشت و ت. رو بهمون داد
یونا: صحیح.... اوه رسیدیم خونه.... اینقد حرف زدیک که اصلا حواسم به مسیر نبود
بابای یونا: زندگی همینه دخترم تو نباید به طولانی بودن مسیر توجه کنی
یونا: اوهوم درسته بالایی
<میرن داخل خونه>
"زنگ خوردن"
-از اینجا به بعد هر وقت گفتم بابا منظورم بابای یوناس-
بابا: بله بفرمایید؟
"یه مشکلی پیش اومده سریع تر خودتونو برسونین"
بابا: اوه بله خانم الان میام
یونا: چیزی شده؟
بابا:نه دخترم یه اتفاقی تو محل کارم افتاده باید به اون رسیدگی کنم، ببخشید مجبورم برم
یونا: اوه نه بابا این چه حرفیه میزنی
<بابای یونامیره>
یونا: اوه عجبب.... پس امروز تنهام...
°زنگ خوردن°
یونا: الو بله؟
"منم رُزا"
یونا: اومم خب چیکار داری*جدی*
"میدونی لِئو کجاس؟ "
یونا: فک کنم خونشونه چطور؟
"چند دیقه پیش که داشتم رد میشدم یه چند تا پسرو دیدم مث اینکه دارن دنبال لِئو میگردن"
یونا: واسه چی؟ نفهمیدی؟
"نه.... چیکار کنم؟ به لِئو بگیم؟"
یونا: الان اونا کجان؟
"اونا نزدیک پاساژ جدیدن که افتتاح شده من میرم دنبالشون تو هم پاشو بیا"
یونا: بـ... باشه الان میام
- ۵.۱k
- ۱۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط