درخواستی
تکپارتی درخواستی تام..
وقتی دوست داره و نمیتونه اعتراف کنهـ~
علامت تام:+
علامت ا/ت:_
---------------------------------------------------------------------
با حس خوردن نور خورشید به صورتت بیدار شدی امروز کلی کار داشتی سریع لباس پوشیدی و به سکت کلاس معجون سازی حرکت کردی، وقتی که رسیدی، یکم دیر شده بود و همه سر کلاس بودن صدای بمی از ته کلاس اومد: اوه اوه... ببینید کی باز دیر اومده خانم ا/ت!...
بیشتر بچه ها خندیدند.. اره اون تام بود، کسی که همیشه اذیتت میکرد و مسخره ات میکرد...با بی حوصلگی روی صندلی ات نشستی چند دقیقه بعد پرفسور اسنیپ اومد سر کلاس و گفت:امروز برای معجون درست کردن به فضای باز و چند گیاه نیاز داریم پس امروز به جنگل ممنوعه میریم...
داخل جنگل داشتین قدم میزدین که یکی از پسرای رو مخ اسلیترین «مارکوس» به سمتت اومد و گفت(علامت مارکوس☆): چیه کوچولو ترسیدی؟ جواب میدیـمارکوس من حوصله تو رو ندارم برو....
☆اگه نرم میخوای چیکارکنی؟
و دستت رو میگیره و به سمت خودش میکشه.. تام رو میبینی که داره با حالت عصبانی در حالی که رگش بیرون زده به سمت شما میاد و مارکوس رو هُل میده و اون میوفته روی زمین و چوبدستی اش رو درمیاره و بهش میگه: اگه یبار دیگه... فقط یه بار دیگه بهش نزدیک بشی، قسم میخورم که خودم بهت آواکداورا بزنم.....
مارکوس سریعا پا به فرار گذاشت، تو که تعجب کرده بودی فقط به تام نگاه میکردی و اون بعد از این که مطمئن شد که مارکوس دور شده به سمتت برگشت، چهرش یکم آروم تر بود و بهت گفت: دیگه نزدیکش نرو!
میخواست دور شه که گفتی: چرا برات مهمه؟ تو که از من متنفری!؟
این جمله اجازه حرکت بهش نداد این که فکر میکنه چقدر بد رفتار کرده که اینطور فکری کردی... هیچ حرفی به ذهنش نمیرسه غرورش اجازه نمیده که بیاد و بگه دوستت دارم و اگر هم اینشکلی ولت کنه معنی اینه که همه چی تمومه... پ فقط میتونه بگه: نه... ازت متنفر نیستم.. این رو گفت و رفت
فردای اون روز تعطیل بود، الان ذهنت شدیدا درگیر کاری که تام کرده بود و توی کتابخونه نشسته بودی و یه کتاب دستت بود اما اون رو نمیخوندی و توی فکر بودی که یه سایه بالای سرت افتاد، سرت رو بالا آوردی و دیدی که تام هست تا خواستی چیزی بگی دستش رو روی شونت گذاشت و با تلپورت به یه زیر زمین مخفی بردت، یکم ترسیده بودی و بهش گفتی: چرا... چرا منو آوردی اینجا؟ متعجب بودی که تام انقدر یهویی اومده بود که گفت: چرا متوجه نمیشی من انقدر سعی میکنم که بهت بفهمونم ا/ت....
پرسیدی: چی رو؟!
+این که.... بهت علاقه دارمـ....
_چیـ؟!
میخواستی چیزی بگی که چسبوندت به دیوار و لباش رو روی لبات گذاشت و مکید تا وقتی که نفس کم آورد...
---------------------------------------------
ببخشید دیر شد دیگهـ✨
امیدوارم دوست داشته باشید
وقتی دوست داره و نمیتونه اعتراف کنهـ~
علامت تام:+
علامت ا/ت:_
---------------------------------------------------------------------
با حس خوردن نور خورشید به صورتت بیدار شدی امروز کلی کار داشتی سریع لباس پوشیدی و به سکت کلاس معجون سازی حرکت کردی، وقتی که رسیدی، یکم دیر شده بود و همه سر کلاس بودن صدای بمی از ته کلاس اومد: اوه اوه... ببینید کی باز دیر اومده خانم ا/ت!...
بیشتر بچه ها خندیدند.. اره اون تام بود، کسی که همیشه اذیتت میکرد و مسخره ات میکرد...با بی حوصلگی روی صندلی ات نشستی چند دقیقه بعد پرفسور اسنیپ اومد سر کلاس و گفت:امروز برای معجون درست کردن به فضای باز و چند گیاه نیاز داریم پس امروز به جنگل ممنوعه میریم...
داخل جنگل داشتین قدم میزدین که یکی از پسرای رو مخ اسلیترین «مارکوس» به سمتت اومد و گفت(علامت مارکوس☆): چیه کوچولو ترسیدی؟ جواب میدیـمارکوس من حوصله تو رو ندارم برو....
☆اگه نرم میخوای چیکارکنی؟
و دستت رو میگیره و به سمت خودش میکشه.. تام رو میبینی که داره با حالت عصبانی در حالی که رگش بیرون زده به سمت شما میاد و مارکوس رو هُل میده و اون میوفته روی زمین و چوبدستی اش رو درمیاره و بهش میگه: اگه یبار دیگه... فقط یه بار دیگه بهش نزدیک بشی، قسم میخورم که خودم بهت آواکداورا بزنم.....
مارکوس سریعا پا به فرار گذاشت، تو که تعجب کرده بودی فقط به تام نگاه میکردی و اون بعد از این که مطمئن شد که مارکوس دور شده به سمتت برگشت، چهرش یکم آروم تر بود و بهت گفت: دیگه نزدیکش نرو!
میخواست دور شه که گفتی: چرا برات مهمه؟ تو که از من متنفری!؟
این جمله اجازه حرکت بهش نداد این که فکر میکنه چقدر بد رفتار کرده که اینطور فکری کردی... هیچ حرفی به ذهنش نمیرسه غرورش اجازه نمیده که بیاد و بگه دوستت دارم و اگر هم اینشکلی ولت کنه معنی اینه که همه چی تمومه... پ فقط میتونه بگه: نه... ازت متنفر نیستم.. این رو گفت و رفت
فردای اون روز تعطیل بود، الان ذهنت شدیدا درگیر کاری که تام کرده بود و توی کتابخونه نشسته بودی و یه کتاب دستت بود اما اون رو نمیخوندی و توی فکر بودی که یه سایه بالای سرت افتاد، سرت رو بالا آوردی و دیدی که تام هست تا خواستی چیزی بگی دستش رو روی شونت گذاشت و با تلپورت به یه زیر زمین مخفی بردت، یکم ترسیده بودی و بهش گفتی: چرا... چرا منو آوردی اینجا؟ متعجب بودی که تام انقدر یهویی اومده بود که گفت: چرا متوجه نمیشی من انقدر سعی میکنم که بهت بفهمونم ا/ت....
پرسیدی: چی رو؟!
+این که.... بهت علاقه دارمـ....
_چیـ؟!
میخواستی چیزی بگی که چسبوندت به دیوار و لباش رو روی لبات گذاشت و مکید تا وقتی که نفس کم آورد...
---------------------------------------------
ببخشید دیر شد دیگهـ✨
امیدوارم دوست داشته باشید
- ۱۵.۵k
- ۲۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط