Part
Part22
Last part
امروز قرار شد که پادشاه همراه هان برن خانواده هان را پیدا کنن سوار کالسکه شدن و به سمت روستا حرکت کرد
کوک: خوب هان کدوم یک از خونه ها خونتونه؟
هان: اینه
هان از کالسکه پیدا شد و به سمت طویله رفت و داد زد عموووو الکسسس کجاییی
الکس با صدایی سرش را چرخوند که هان را دیدن
الکس: هان پسرم کجا بودی حالت خوبه آسیب ندیدی؟
هان:نه حالم عالی عالیههه
الکس : وایسا به مامانت بگم عه اعلیحضرت ( خم شد) خوش امدید
کوک: خواهش میکنم لطفا خم نشید لطفا به مادر هان بگید بیاد
الکس:متاسفانه مادر هان بعد از گم شدن هان در بستر بیماری رفته لطفا همراه من بیایند
( داخل خونه)
هان:جنیسااااااا
جنیسا: هان پسرم حالت چطوره خوبی آسیب ندیدی ؟
هان:نه حالم خوبه اعلیحضرت کمکممم کرد زنده بمونم
جنیسا:مرسی اعلیحضرت(خم شد) بریم مادرت را ببینیم حتما از دیدنت خوشحال میشه
کوک:میتونم بیام منم؟
جنیسا:البته
جنیسا در اتاق را باز کرد و وقتی ویکتوریا هان را دید اشک شوق در چشم ها ش حلقه زد و پسرش محکم بغل کرد ویکتوریا:هان پسرم چطوری برگشتی تو که راه خونه را بلد نبودی؟
هان:اعلیحضرت کمکم کرد
ویکتوریا:اعلیحضرت؟
( کوک اومد داخل اتاق)
ویکتوریا: ک..و..ک
کوک: ویکتوریا
ویکتوریا:توزنده ایی؟ چطوری مگه میشهه
هان:چیشد همدیگر میشناسید؟
کوک: هان پس بچه ای منه؟
ویکتوریا:اوهوم
هان:چی اعلیحضرت بابامههه بابایییییی ( بغلش کرد و کوک هم متقابل بغلش کرد)
کوک:پسرم
ویکتوریا :توضیح بده چطور زنده شدی
کوک:آروم باش الان میگم
اونموقعه که جنگ شد ما پیروز شدیم و بعد از چند روز استراحت تصمیم گرفتیم به قصر برگردیم وقتی برگشتیم مادرم و خدمتکار ا گفتن از اینجا رفتی حال من خیلی خراب شد تا چند روز فقط افسردگی گرفته بودم حالا تو داستانت بگو
ویکتوریا:(داستان توضیح داد)
کوک:اوه پس یک تشکر ویژه باید بکنم
هان:بابایی دیگه هیچوقت از کنارمون نمیرییی؟
کوک:هیچوقت
لیلیلیلیلی
قصه ای ما به سر رسید
مرسی از خوشگلایی که حمایت کردن راجب فیک جدید بخوام بگم داخل عید میزارمش❤️
اگر حمایت کنید زودتر میزارم
Last part
امروز قرار شد که پادشاه همراه هان برن خانواده هان را پیدا کنن سوار کالسکه شدن و به سمت روستا حرکت کرد
کوک: خوب هان کدوم یک از خونه ها خونتونه؟
هان: اینه
هان از کالسکه پیدا شد و به سمت طویله رفت و داد زد عموووو الکسسس کجاییی
الکس با صدایی سرش را چرخوند که هان را دیدن
الکس: هان پسرم کجا بودی حالت خوبه آسیب ندیدی؟
هان:نه حالم عالی عالیههه
الکس : وایسا به مامانت بگم عه اعلیحضرت ( خم شد) خوش امدید
کوک: خواهش میکنم لطفا خم نشید لطفا به مادر هان بگید بیاد
الکس:متاسفانه مادر هان بعد از گم شدن هان در بستر بیماری رفته لطفا همراه من بیایند
( داخل خونه)
هان:جنیسااااااا
جنیسا: هان پسرم حالت چطوره خوبی آسیب ندیدی ؟
هان:نه حالم خوبه اعلیحضرت کمکممم کرد زنده بمونم
جنیسا:مرسی اعلیحضرت(خم شد) بریم مادرت را ببینیم حتما از دیدنت خوشحال میشه
کوک:میتونم بیام منم؟
جنیسا:البته
جنیسا در اتاق را باز کرد و وقتی ویکتوریا هان را دید اشک شوق در چشم ها ش حلقه زد و پسرش محکم بغل کرد ویکتوریا:هان پسرم چطوری برگشتی تو که راه خونه را بلد نبودی؟
هان:اعلیحضرت کمکم کرد
ویکتوریا:اعلیحضرت؟
( کوک اومد داخل اتاق)
ویکتوریا: ک..و..ک
کوک: ویکتوریا
ویکتوریا:توزنده ایی؟ چطوری مگه میشهه
هان:چیشد همدیگر میشناسید؟
کوک: هان پس بچه ای منه؟
ویکتوریا:اوهوم
هان:چی اعلیحضرت بابامههه بابایییییی ( بغلش کرد و کوک هم متقابل بغلش کرد)
کوک:پسرم
ویکتوریا :توضیح بده چطور زنده شدی
کوک:آروم باش الان میگم
اونموقعه که جنگ شد ما پیروز شدیم و بعد از چند روز استراحت تصمیم گرفتیم به قصر برگردیم وقتی برگشتیم مادرم و خدمتکار ا گفتن از اینجا رفتی حال من خیلی خراب شد تا چند روز فقط افسردگی گرفته بودم حالا تو داستانت بگو
ویکتوریا:(داستان توضیح داد)
کوک:اوه پس یک تشکر ویژه باید بکنم
هان:بابایی دیگه هیچوقت از کنارمون نمیرییی؟
کوک:هیچوقت
لیلیلیلیلی
قصه ای ما به سر رسید
مرسی از خوشگلایی که حمایت کردن راجب فیک جدید بخوام بگم داخل عید میزارمش❤️
اگر حمایت کنید زودتر میزارم
- ۷.۴k
- ۱۴ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط