دزدی از نردبان خانه ای بالا می رفت از شیار پنجره شنید

دزدی از نردبان خانه ای بالا می رفت. از شیار پنجره شـنید
که کودکی می پرسد:«خدا کجاست؟» و صدای مادرانه ای پاسـخ
می دهد:«خدا در جنگل است ، عزیزم». کودک مـی پرسـید:«چـه
کار میکند؟» مادر می گفت:«دارد نردبـان مـی سـازد.» دزد
از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد.
سالها بعد دزدی از نردبان خانـه حکیمـی بـالا مـی رفـت. از
شیار پنجره شنید که کودکی می پرسد:«خدا چـرا نردبـان مـی
سازد؟» حکیم از پنجره به بیرون نگاه آرد، به نردبـانی که
سالها پیش، از آن پایین آمده بود، و رو به کودک گفت:«بـرای
آنکـه عـده ای را از آن پـایین بیـاورد و عـده ای را بـالا
ببرد.»
دیدگاه ها (۲)

هر "افتادنی"........که سقوط نیست... . . . "مهرت" بر دلم "...

28 صفر ....به یاد دوستان بودیم....

یعنی میان این همه زائر اضافی ام دق می کنم به داد من بی نوا ب...

حدیث | امام صادق(ع): پولی که خرج زیارت حسین(ع) شود، برمی‌گ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط