صدو پنج
#صدو پنج
سرم و تکون دادم
_ چرا با خودت اینجوری میکنی؟ ارزش داره؟
فقط نگاهش کردم
میتونی غم رو بخونی از نگاهم؟
میتونی تنهایی و بی کسی رو بخونی؟
یا نه ترس لونه کرده تو عمقش رو چی؟ میبینی؟
صاف ایستاد و دستش و برداشت
_ به خاطره شوک عصبی بیهوش شدی دکتر گفت یه بار دیگه اینجوری بشی باید بستری بشی.
جوابی نداشتم که بدم.. من خیلی وقت پیش باید بستری میشدم ولی خب کی میزاشت؟ اگه تا الانشم طاقت اوردم به لطف
حرفای دکتر محمودی بود.
_ نمیخوام حالت بد بشه ولی فکر میکنم زنگ زده بود خونه نه؟
_ آره
_ چرا جواب دادی؟
_ دو بار زنگ زد بار دوم جواب دادم
_ چی گفت؟
چشمام و بستم_ نمیخوام بهش فکر کنم
حرفی نزد..
منم از آرامبخشایی که بهم زده بودن دوباره خوابم برد.
حالم بهتر بود.
سرمم و پرستار در آورد و مرخصم کردن.
ستوده خواست دستم و بگیره و ببرتم که
با گفتن خوبم اجازه ندادم و بلند شدم.
تا خونه حرفی زده نشد
ساعت 3 ظهر رسیدیم خونه
نمیدونستم چجوری به سحر و ایران جون نگاه کنم
خجالت میکشیدم زیاد.
توی حیاط از ماشین پیاده شدیم تازه فهمیدم
چه بی احتیاطی کردیم که اینجوری از خونه رفتیم بیرون
_ خدا رو شکر سالم رسیدیم
کیف و کتش و از صندلی عقب برداشت و همینجوری که میومد سمتم گفت
_ واسه امیر میگی؟
_ آره
_ رفتنه که خوابوندمت صندلی عقب کسی نمیدیدت
یه ماشینم تعقیبم میکرد که اول اون و پیچوندم بعد رفتم بیمارستان
وای یعنی بغلم کرده تا ماشین؟
دیگه من چجوری به تو نگاه کنم ستوده
تو همین فکرا بودم که صدام زد
چند قدمی جلوتر ایستاده بود و منتظرم بود
با هم وارد خونه شدیم
ایران جون نگران دم آشپزخونه بود اومد سمتم و بوسیدم
_ میخواستم بیام پیشت سپهر نزاشت, خوبی؟ ببخشید تنهات گذاشتم
اشک تو چشماش حلقه زد
چه خالصانه محبت میکنن کسایی که هیچ نسبتی باهام ندارن
چه ظالمانه عذابم میدن کسایی که نزدیکترینَن بهم.
سحر هنوز کارخونه بود.
سوپ خوشمزه ی ایران جون و خوردم و روی کاناپه نشستم
ستوده با موهای خیس اومد روبروم نشست و با یه حوله کوچیک داشت آب موهاش و میگرفت با تی شرت آبی و
گرمکن طوسی و این موهای خیس که داشت با ایران جون سره خشک کردن موهاش با سشوار چونه میزد خیلی بامزه
شده بود
مثل پسرای شیطون و تخُس
حواسم نبود که دارم با یه لبخند نگاهش میکنم
زل زد بهم_ پسندیدیم؟
ابروهام پرید بالا
_ جان؟
_ مثل این پسرای هیز که یه داف دیدن نگاهم میکردی آخه
وااای انقدر لحنش باحال بود که زدم زیر خنده
با یه لبخند ملایم نگاهم میکرد..
آرشیدا بسه خودت و جمع کن دیگه
بازم صدای درونم نجاتم داد
اصلا یادم رفت بپرسم دادگاه چی شد
_ میگم دادگاه چی شد؟
_ نیمد
اخم کردم_ ینی چی نیمد؟
_ خب این یه سیاسته که میشه ازش استفاده کرد چند جلسه نمیان بعد میگن ابلاغ به دستمون نرسید و هزار حرف دیگه
تازه امیرم واسه خودش بر و بیایی داره و کسی نمیتونه کاری باهاش داشته باشه
_ مگه قانون این مملکت برای همه یکسان نیست؟
بلند شد و گفت
_ یکسانه حالا نمیخواد نگران بشی استراحت کن خوب بشی
_ اما آخه
رفت سمت راه پله و گفت_ فعلا استراحت کن
اوووف از دست این من آخر میمیرم همش میخواد دست به سرم کنه نشد یه بار جواب درست بهم بده ایششش..
سحر اومد خونه و حسابی خندوندم.
سرم و تکون دادم
_ چرا با خودت اینجوری میکنی؟ ارزش داره؟
فقط نگاهش کردم
میتونی غم رو بخونی از نگاهم؟
میتونی تنهایی و بی کسی رو بخونی؟
یا نه ترس لونه کرده تو عمقش رو چی؟ میبینی؟
صاف ایستاد و دستش و برداشت
_ به خاطره شوک عصبی بیهوش شدی دکتر گفت یه بار دیگه اینجوری بشی باید بستری بشی.
جوابی نداشتم که بدم.. من خیلی وقت پیش باید بستری میشدم ولی خب کی میزاشت؟ اگه تا الانشم طاقت اوردم به لطف
حرفای دکتر محمودی بود.
_ نمیخوام حالت بد بشه ولی فکر میکنم زنگ زده بود خونه نه؟
_ آره
_ چرا جواب دادی؟
_ دو بار زنگ زد بار دوم جواب دادم
_ چی گفت؟
چشمام و بستم_ نمیخوام بهش فکر کنم
حرفی نزد..
منم از آرامبخشایی که بهم زده بودن دوباره خوابم برد.
حالم بهتر بود.
سرمم و پرستار در آورد و مرخصم کردن.
ستوده خواست دستم و بگیره و ببرتم که
با گفتن خوبم اجازه ندادم و بلند شدم.
تا خونه حرفی زده نشد
ساعت 3 ظهر رسیدیم خونه
نمیدونستم چجوری به سحر و ایران جون نگاه کنم
خجالت میکشیدم زیاد.
توی حیاط از ماشین پیاده شدیم تازه فهمیدم
چه بی احتیاطی کردیم که اینجوری از خونه رفتیم بیرون
_ خدا رو شکر سالم رسیدیم
کیف و کتش و از صندلی عقب برداشت و همینجوری که میومد سمتم گفت
_ واسه امیر میگی؟
_ آره
_ رفتنه که خوابوندمت صندلی عقب کسی نمیدیدت
یه ماشینم تعقیبم میکرد که اول اون و پیچوندم بعد رفتم بیمارستان
وای یعنی بغلم کرده تا ماشین؟
دیگه من چجوری به تو نگاه کنم ستوده
تو همین فکرا بودم که صدام زد
چند قدمی جلوتر ایستاده بود و منتظرم بود
با هم وارد خونه شدیم
ایران جون نگران دم آشپزخونه بود اومد سمتم و بوسیدم
_ میخواستم بیام پیشت سپهر نزاشت, خوبی؟ ببخشید تنهات گذاشتم
اشک تو چشماش حلقه زد
چه خالصانه محبت میکنن کسایی که هیچ نسبتی باهام ندارن
چه ظالمانه عذابم میدن کسایی که نزدیکترینَن بهم.
سحر هنوز کارخونه بود.
سوپ خوشمزه ی ایران جون و خوردم و روی کاناپه نشستم
ستوده با موهای خیس اومد روبروم نشست و با یه حوله کوچیک داشت آب موهاش و میگرفت با تی شرت آبی و
گرمکن طوسی و این موهای خیس که داشت با ایران جون سره خشک کردن موهاش با سشوار چونه میزد خیلی بامزه
شده بود
مثل پسرای شیطون و تخُس
حواسم نبود که دارم با یه لبخند نگاهش میکنم
زل زد بهم_ پسندیدیم؟
ابروهام پرید بالا
_ جان؟
_ مثل این پسرای هیز که یه داف دیدن نگاهم میکردی آخه
وااای انقدر لحنش باحال بود که زدم زیر خنده
با یه لبخند ملایم نگاهم میکرد..
آرشیدا بسه خودت و جمع کن دیگه
بازم صدای درونم نجاتم داد
اصلا یادم رفت بپرسم دادگاه چی شد
_ میگم دادگاه چی شد؟
_ نیمد
اخم کردم_ ینی چی نیمد؟
_ خب این یه سیاسته که میشه ازش استفاده کرد چند جلسه نمیان بعد میگن ابلاغ به دستمون نرسید و هزار حرف دیگه
تازه امیرم واسه خودش بر و بیایی داره و کسی نمیتونه کاری باهاش داشته باشه
_ مگه قانون این مملکت برای همه یکسان نیست؟
بلند شد و گفت
_ یکسانه حالا نمیخواد نگران بشی استراحت کن خوب بشی
_ اما آخه
رفت سمت راه پله و گفت_ فعلا استراحت کن
اوووف از دست این من آخر میمیرم همش میخواد دست به سرم کنه نشد یه بار جواب درست بهم بده ایششش..
سحر اومد خونه و حسابی خندوندم.
- ۳.۶k
- ۱۳ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط