دل میستاند از من و جان میدهد به من

دل می‌ستاند از من و جان میدهد به من
آرام جان و کام جهان میدهد به من

دیدار تو طلیعه ی صبح سعادت است
تا کی ز مهر طالع آن میدهد به من

دلداده ی غریبم و گمنام این دیار
زان یار دلنشین که نشان میدهد به من

جانا مراد بخت و جوانی وصال توست
کو جاودانه بخت جوان میدهد به من

می آمدم که حال دل زار گویمت
اما مگر سرشک امان میدهد به من

چشمت به شرم و ناز ببندد لب نیاز
شوقت اگر هزار زبان میدهد به من

آری سخن به شیوه‌ی چشم تو خوش‌ ترست
مستی ببین که سحر بیان میدهد به من

افسرده بود سایه دلم بی هوای عشق
این بوی زلف کیست که جان میدهد به من
دیدگاه ها (۱)

پرسه در کوی غزل بی تو عجب دلگیر است دلم از رهگذرانش ، ز غروب...

فریدون مشیریدرون آینه ها درپی چه می گردی؟بیا ز سنگ بپرسیمکه ...

از همه دنیا اگر او مال من باشد، بس استابروانش قبلهٔ آمال من ...

من گرفتارِ همان دردم که درمانش تویی ساکنِ ویرانه ای هستم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط