صدایی از جهانم برنمی خیزد

صدایی از جهانم برنمی خیزد...
صدایی شبیه به باد
که پنجره را می کوبد،
یا توپ کودکی که بی هوا
از دستش می افتد
و گلدان پژمرده ی خیالم را می شکند.
این روزها در سکوت زندگی می کنم.
و گاهی در سکوت
خواب فردای روشن را می بینم
روزی که پنجره را آفتاب می بوسد
و مادرم با تسبیح در دستش
دعای خیر مرا می خواند.
من امروزم را به جهان سپرده ام
و در سکوتش قصه های کودکی ام را میخوانم.
چه کودکانه باور کرده بودم
که یک روز کلاغ کوچک قصه ام
به خانه اش در دوردست ها خواهد رسید. #پگاه‌_دهقان
دیدگاه ها (۱)

در شب راه می رومفرقی نمی کند قدم هایمبه یک خیابان ختم شود،یا...

‏کاش همه چی به وقتش واست اتفاق بیوفته، همون موقع که ذوقشو دا...

مثل همین نسیم خنکی که کم‌کم سر و کله‌ش پیدا شده و میون این گ...

صبح که از خواب پا میشید این جمله رو با خودتون تکرار کنید:"بز...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط