عشق حاضر جواب من p131
لبخنده کجی زدم همراش گفت:
- باشه عزیزم!
و بعد درو باز کردمو اینبار محکم تر بستم جوری که خودمم از جام پریدم قلبم شروع کرد تند زدن!
جمن اخماشو تو هم کردو عصبی گفت:
- دارم برات!
و خیلی عصبی در ماشینو بستو ریموتو زد ...
تازه متوجه اطرافم شدم ... اوف ویلا رو برم ... عجب چیزیه لامصب! همون موقع ماشینی
کنار پام ترمز کرد برگشتمو با دیدن بچه ها لبخند زدم ... بعد از اینکه اونا پیاده شدن با هم به داخل ویلا
رفتیم ... از جمن خبری نداشتم ولی احتمال میدادم رفته باشه داخله ویلا واسه همین با اینکه دلم براش شور
میزدو یه نمه تنگ شده بازم به خودم تلقین کردم که واسم مهم نیست!
هوای حسابی دونفره بود ... از اون هوا ها که دوست داری فقط توش راه بری ولی خب به کی میرفتم با خورزوخان... به ساعت نگاه کردم ...
اول باید لباسامو عوض میکردمو وسایلمو جابجا میکردم ولی این جمن
جون وسایله منو که نیاورد ... با اینکه میدونستم باهام سرده ولی از سر ناچاری به سمتش رفتم که حداقل
سوویچه ماشینشو بهم بده تا وسایلمو از توش دربیارم ...
روی کاناپه دراز کشیده بودا داشت با گوشیش ور میرفت ...
- وسایله من تو ماشینه!
خیلی خونسرد گفت:
- ا ... چه خوب!
با حرص گفتم:
- لازمشون دارم!
باز همونجور خونسرد جواب داد:
- اینم چیزه خوبیه!
داشت تک تکه وجودبه طرز عجیبی اتیش میگرفت:
- ا.. جیمین چرا اذیت میکنی من وسایلمو میخوام!
شونه هاشو بالا انداختو جدی گفت:
- خب به من چه؟
پامو کوبیدم زمین گفتم:
- ا ... خب تو ماشینه توعه
جوابمو نداد ... تو روحت گلابی!
- جیمین
اینبار بهم نگاه کرد ... جدی بود ... خونسرد ... فقط اروم گفت:
- سوویچ رو اپنه!
برگشتمو با دیدین سوویچ به سمتش رفتمو بعد از ورداشتنش با عجله به سمت ماشینه جمن رفتم!
با کلی دنگو فنگ دره صندوقو زدم! اووف این خرسو من چجوری ببرم تو ... انقدرا هم بزرگ نبود
ولی واسه من سنگین بود! با ادا اصولی خنده دار شروع کردم به در اووردنش ...
- چمدونه عزیز شما به روح اعتقاد داری؟ پس تو روحتتتتتتتتت! خدا ازت نگذره خورد شد کمرم!
لامصب خرسم انقدر سنگین نیست ... البته من از بس ریزه میزم نمیتونم اینو تکون بدم ... تقصیر خودمه دیگه!
اصلا تو روح خودممممم!
- بیا برو کنار!
- باشه عزیزم!
و بعد درو باز کردمو اینبار محکم تر بستم جوری که خودمم از جام پریدم قلبم شروع کرد تند زدن!
جمن اخماشو تو هم کردو عصبی گفت:
- دارم برات!
و خیلی عصبی در ماشینو بستو ریموتو زد ...
تازه متوجه اطرافم شدم ... اوف ویلا رو برم ... عجب چیزیه لامصب! همون موقع ماشینی
کنار پام ترمز کرد برگشتمو با دیدن بچه ها لبخند زدم ... بعد از اینکه اونا پیاده شدن با هم به داخل ویلا
رفتیم ... از جمن خبری نداشتم ولی احتمال میدادم رفته باشه داخله ویلا واسه همین با اینکه دلم براش شور
میزدو یه نمه تنگ شده بازم به خودم تلقین کردم که واسم مهم نیست!
هوای حسابی دونفره بود ... از اون هوا ها که دوست داری فقط توش راه بری ولی خب به کی میرفتم با خورزوخان... به ساعت نگاه کردم ...
اول باید لباسامو عوض میکردمو وسایلمو جابجا میکردم ولی این جمن
جون وسایله منو که نیاورد ... با اینکه میدونستم باهام سرده ولی از سر ناچاری به سمتش رفتم که حداقل
سوویچه ماشینشو بهم بده تا وسایلمو از توش دربیارم ...
روی کاناپه دراز کشیده بودا داشت با گوشیش ور میرفت ...
- وسایله من تو ماشینه!
خیلی خونسرد گفت:
- ا ... چه خوب!
با حرص گفتم:
- لازمشون دارم!
باز همونجور خونسرد جواب داد:
- اینم چیزه خوبیه!
داشت تک تکه وجودبه طرز عجیبی اتیش میگرفت:
- ا.. جیمین چرا اذیت میکنی من وسایلمو میخوام!
شونه هاشو بالا انداختو جدی گفت:
- خب به من چه؟
پامو کوبیدم زمین گفتم:
- ا ... خب تو ماشینه توعه
جوابمو نداد ... تو روحت گلابی!
- جیمین
اینبار بهم نگاه کرد ... جدی بود ... خونسرد ... فقط اروم گفت:
- سوویچ رو اپنه!
برگشتمو با دیدین سوویچ به سمتش رفتمو بعد از ورداشتنش با عجله به سمت ماشینه جمن رفتم!
با کلی دنگو فنگ دره صندوقو زدم! اووف این خرسو من چجوری ببرم تو ... انقدرا هم بزرگ نبود
ولی واسه من سنگین بود! با ادا اصولی خنده دار شروع کردم به در اووردنش ...
- چمدونه عزیز شما به روح اعتقاد داری؟ پس تو روحتتتتتتتتت! خدا ازت نگذره خورد شد کمرم!
لامصب خرسم انقدر سنگین نیست ... البته من از بس ریزه میزم نمیتونم اینو تکون بدم ... تقصیر خودمه دیگه!
اصلا تو روح خودممممم!
- بیا برو کنار!
- ۲.۰k
- ۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط