الماس من

الماس من
پارت ۱۴


باد، بی وقفه میان شاخههای خیس درختان زوزه میکشید باران هنوز از آسمان میبارید اما حالا به ریزشهای تند و یکنواختی تبدیل شده بود که مثل نبض تپنده ی شب هر لحظه محکمتر میکوبید روی سقف ماشین متوقف شده کنار جاده جونگکوک هنوز روبه روی لیلی نشسته بود چهره اش در سایه ی کم نور داشت تار و مرموز بود انگار در ذهنش هزار معادلهی خطرناک در حال محاسبه بود اما چیزی در نگاهش شکست خورده به نظر می رسید... چیزی که شبیه به ترس بود نه از دشمن نه از مرگ بلکه از چیزی انسانیت.... شاید از دست دادن جونکوک با نگاه ثابتی که هیچ لرزشی درش نبود، آرام گفت: «رفتن همیشه امن ترین راه نیست، لیلی لیلی سرش را کمی کج کرد اخم ظریفی روی پیشانیش نشست. «یعنی چی؟ تو خودت گفتی که باید برم.» جونگکوک یک لحظه سکوت کرد بعد صدایش کمی پایینتر آمد، اما محکم تر اون موقع فکر میکردم راهی جز این نیست... ولی حالا...» جونگکوک سکوت کرد انگار با خودش می.جنگید بعد زمزمه کرد: «هیچ چیز توی این دنیا اتفاقی نیست لیلی اون شب وقتی بهت نزدیک شدم... نه فقط به خاطر ماموریت بود لیلی سرش را پایین انداخت دستهایش هنوز میلرزیدند. کابوس ربوده شدن صدای ،دوید ،زنجیرهای ،سرد صدای جیغ خودش... هنوز در ذهنش زنده بودند. اما پیش از اینکه حرفی بزند صدای زنگ گوشی جونکوک سکوت را شکست.

نجاتش بدی.» لیلی فقط نگاهش ،کرد بی هیچ حرفی سکوت بینشان کشدار شد شبیه زخمی که هنوز بسته نشده... صبح روز بعد - فرودگاه خصوصی حاشیهی شهر چمدون لیلی کنار پایش بود هوای صبح سرد بود و صدای هواپیما از دور شنیده میشد پدرش با عصبانیت مدام با تلفن حرف میزد قدم میزد و هر چند دقیقه با نگاهی از سر خشم نگاهی به لیلی می انداخت. او دیگر صبرش را از دست داده بود. از زمانی که فهمیده بود چه اتفاقی افتاده فقط یک جمله تکرار میکرد «اون مرد به خطره و تو فقط یه دختر بیتجربه ای که به بازی گرفته شدی.» اما لیلی دیگر مطمئن .نبود چیزی در چشمان ویلیام دیده بود. چیزی که با هیچ واژه ای در ذهنش نمیگنجید ترکیبی از پشیمانی و از تعهد و سکوت. خشم. ناگهان صدای بوق بلندی همه را به خود آورد. ماشینی مشکی با شیشه های دودی از دور نزدیک میشد راننده کسی نبود
دیدگاه ها (۱)

الماس من پارت ۱۵ جز جئون جونگکوک. او از ماشین پیاده شد قدم ز...

الماس من پارت ۱۶ قربان.... یکی از نیروهامون.... ،دنیل کشته ش...

الماس من پارت ۱۳پشت سرش کسی وارد شد مردی با لباس تیره - رئيس...

الماس من پارت ۱۲. بشین ،پایین سرتو بیار پایین او با سرعت ماش...

آخرین نگاه، پیش از خاکستر صدای بارون هنوز روی سقف ماشین جون...

الماس من پارت ۱۷ مرد لبخندی نرم .زد .مطمئن با آرامشی که خطرن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط