فیک (عشق اینه) پارت سوم

یه دختری پشت سرش گفت آبجی که فهمیدم حتما خواهرشه.به بادیگارد کنارم گفتم:اون دخترو تا فردا تعقیب کن و مقصد نهایی رو فردا بهم بگو.حواست باشه گمشون نکنی.
بادیگاردم رفت دنبالشون و من ادامه دادم.
(از دید ا/ت)
ینی بدشانس تر از منم هست؟رفتم بایسمو ببینم که اونم بی دلیل اینجوری کرد.یوجون و هایجین دنبالم اومدن بیرون و یوجون گفت:ا/ت چیشد؟
گفتم:د...دستم درد می‌کنه.
یوجون یه نگاهی به دستم کرد و گفت:ک...کار...کار اون تهیونگه عوضیه نه؟همینجا بمونید.
خواست بره که دستشو گرفتم و گفتم:میشه فقط بریم خونه؟
هایجین گفت:باشه بیا بریم.
سوار تاکسی شدیم و برگشتیم خونه.یه لیوان شیر خوردم چون من از بچگی شبا موقع خوابیدن شیر میخورم.رفتم رو تختم و خوابیدم.
(صبح)
مثل همه ی روزای عادی بیدار شدم.دوش گرفتم و یه لباس (اسلاید دوم) مثل همیشه پوشیدم و شیر قهومو خوردم و رفتم مغازه.دلم میخواست یکم آرامش بگیرم پس رفتم اتاق پشتی یا همون کتابخونه ی خودم.
(۲ ساعت بعد)
نشسته بودم و داشتم نسکافه میخوردم که در مغازه باز شد.یه مرد که با عینک و ماسک صورتشو پوشونده بود و خیلی هم خوشتیپ بود.دور و برشم چند تا مرد که همشون کت و شلوار پوشیده بودن گرفته بودن.بدون هیچ واکنش خاصی گفتم:سلام.بفرمایید.
اون مرد،عینک و ماسکشو در آورد.با دیدن چهرش شوکه شدم.تهیونگ؟اینجا؟با لکنت زبان گفتم:آ...آقای ک...یم ته...تهیونگ؟ش...شما اینجا چیکار میکنید؟
گفت:سلام.بله خودمم.میدونم خیلی تعجب کردین ولی من اومدم معذرت خواهی کنم بخاطر دیشب واقعا ببخشید.من شما رو با یه ساسنگ اشتباه گرفتم لباستون خیلی شبیهش بود.من...من واقعا معذرت میخوام.
گفتم:اصن نیازی به توضیح نیست.شما زندگیتون طوریه که اصلا مهم نبود حتی اگه نمیگفتید.ینی اصلا انتظار اینو نداشتم.
گفت:نه نه من شما رو واقعا ناراحت کردم.
سرشو انداخت پایین که دستامو که زخم شده بود دید و گفت:ای...این کار منع نه؟اه تهیونگ خدا لعنتت کنه.من عذر میخوام خیلی عصبانی بودم.م...منو می‌بخشید؟
گفتم:نیازی به بخشش من نیس باور کنید.
گفت:معلومه که هست لطفاً جواب منو بدید.حداقل به عنوان آیدلتون.هوم؟
گفتم:باشه من شما رو می‌بخشم.
گفت:خوبه ممنونم...حالا که تا اینجا اومدم،یه گلی ندارین که همین الان بهم آرامش ببخشه؟
گفتم:همین الان که نه ولی مکانشو دارم.میخواین ببینید؟
گفت:مکان؟هوم...جای خوبی بنظر میاد.
گفتم:کتاب دوست دارین.
گفت:معلومه.از بهترین سرگرمیامه.
گفتم:با من بیاین.
باهام اومد و بردمش به اون اتاق پشتی.با دیدن اون همه کتاب اونجا،دهنش باز موند و گفت:ای...اینجا خیلی باحاله.میتونم کتاب بخونم؟البته اگه اجازه بدید.
گفتن:معلومه چرا که نه حتما...
«لایک،کامنت،فالو»
دیدگاه ها (۱۶)

فیک (عشق اینه) پارت چهارم

فیک (عشق اینه) پارت پنجم

فیک (عشق اینه) پارت دوم

فیک (عشق اینه) پارت اول

اهههه لعنتی اون عوضی اون عموی عوضیم اون به من درخوا‌‌‌‌‌‌ست ...

🖤مافیای من🖤

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط