بوی الکل و مواد ضد عفونی بینی دختر را میسوزاند همه جا ب
بوی الکل و مواد ضد عفونی بینی دختر را میسوزاند. همه جا برایش تاریک بود . انگار که نمیتوانست پلک هایش را از هم باز کند. صدایی مبهم در گوشش می پیچید. کنی تمرکز کرد صدا واضح تر شد:
<<مایکی تو باید استراحت کنی الان نزدیک سه روزه که نه درست خوابیدی و نه درست غذا خورد.....اهای میشنوی چی میگم؟>>
میرای به زحمت چشمانش را باز کرد و سرش را بی صدا به سمت راست تخت پیچاند .
مایکی بر روی یک صندلی نشسته و سرش پایین بود. چشمانش از همیشه بی حس تر و تو خالی تر بود.
روبه روی مایکی سانزو زانو زده بود و داشت به مایکی نگاه میکرد.
سانزو:مایکی، تو قبلا از این دختر بدت میومد حالا چی شده نمیدونم اما ازت میخوام که واسه ی خودت هم که شده بری و مدتی استراحت کنی .
سانزو هوفی کشید و نگاهش را به زمین دوخت . معلوم بود که مایکی اصلا به حرف هلش گوش نمیداد . بلند شد و شکست خورده از اونجا رفت.
میرای: مایکی .
صدای دختر درون گوش مایکی پیچید و باعث شد گرمایی درونش به وجود بیاد.
مایکی در حالی که سرش پایین بود به زمین نگاهی کرد و لبخند چشم بسته ای زد و گفت:
مایکی: هنوز صدات داخل گوشم می پیچه . هیچوقت به خوشگلی صدات دقت نکرد بودم .
بغضی به گلوی پسرک چنگ زد . با صدای گرفته ای ادامه داد: متاسفم . اگر یکمی زود تر رسیده بودم یا خودم رو تسلیم کرده بود الان تو حالت خوب بود . معذرت میخوام میرای من توی این ۲ سال خیلی باهات بد رفتاری کردم . من باید کسی باشم که روی تخت بیمارستان باشه نه تو . الان نزدیک سه روز که بی هوشی و من.....
مایکی چشمانش را بر روی هم فشار داد و اشک هایش سر ریز شدن. بزور جلوی هق هق هایش را گرفت و به حرف هایش ادامه داد: و من....من میترسم که از دستت بدم . میترسم نتونم تو چشمات نگاه کنم یا اسمم رو از زبونت بشنوم . ولی حتی اگر هم به هوش بیای دیگه نمیتونم تو صورتت نگاه کنم . نمیدونم باید چجوری ازت معذرت بخوام.
میرای: مایکی . تو داری گریه میکنی؟ برای من؟ باورم نمیشه .
مایکی چشمانش را باز کرد و به سمت میرای برگشت . صورت خندادن میرای را که دید به چشمانش شک کرد و چند بار پشت سرم پلک زد و با دقت بیشتری او را نگاه کرد .
لبخندی بر روی لب هایش نشست و شبیه پسر بچه ای که به او اسباب بازی مورد علاقه اش داده باشند از روی صندلی بلند شد و به هوا پرد . ایولی گفت و به سرعت به سمت در رفت و دکتر را صدا زد . باری دگر به برگشت و به صورت دختر نگاهی که رد که لبخندی پهن بر رو آن نقش بسته ، قند در دلش اب شد و از اتاق بیرون رفت تا دکتر را خبر کند .
شاید این بار هر دو به بهترین شکل زندگی می کردند . شاید این دفعه خدا هم میخواست آن دو نفر از ته دلشان بخندند و خوشحال باشند.
_____________________________________________
دامن من چین چینیه ابی اسمونی ستاره های ریز داره فقط مال مهمونیه.
سالام . شوما خوبی؟
بلاخره تموم شد . اینم پایان خوب😊👍
<<مایکی تو باید استراحت کنی الان نزدیک سه روزه که نه درست خوابیدی و نه درست غذا خورد.....اهای میشنوی چی میگم؟>>
میرای به زحمت چشمانش را باز کرد و سرش را بی صدا به سمت راست تخت پیچاند .
مایکی بر روی یک صندلی نشسته و سرش پایین بود. چشمانش از همیشه بی حس تر و تو خالی تر بود.
روبه روی مایکی سانزو زانو زده بود و داشت به مایکی نگاه میکرد.
سانزو:مایکی، تو قبلا از این دختر بدت میومد حالا چی شده نمیدونم اما ازت میخوام که واسه ی خودت هم که شده بری و مدتی استراحت کنی .
سانزو هوفی کشید و نگاهش را به زمین دوخت . معلوم بود که مایکی اصلا به حرف هلش گوش نمیداد . بلند شد و شکست خورده از اونجا رفت.
میرای: مایکی .
صدای دختر درون گوش مایکی پیچید و باعث شد گرمایی درونش به وجود بیاد.
مایکی در حالی که سرش پایین بود به زمین نگاهی کرد و لبخند چشم بسته ای زد و گفت:
مایکی: هنوز صدات داخل گوشم می پیچه . هیچوقت به خوشگلی صدات دقت نکرد بودم .
بغضی به گلوی پسرک چنگ زد . با صدای گرفته ای ادامه داد: متاسفم . اگر یکمی زود تر رسیده بودم یا خودم رو تسلیم کرده بود الان تو حالت خوب بود . معذرت میخوام میرای من توی این ۲ سال خیلی باهات بد رفتاری کردم . من باید کسی باشم که روی تخت بیمارستان باشه نه تو . الان نزدیک سه روز که بی هوشی و من.....
مایکی چشمانش را بر روی هم فشار داد و اشک هایش سر ریز شدن. بزور جلوی هق هق هایش را گرفت و به حرف هایش ادامه داد: و من....من میترسم که از دستت بدم . میترسم نتونم تو چشمات نگاه کنم یا اسمم رو از زبونت بشنوم . ولی حتی اگر هم به هوش بیای دیگه نمیتونم تو صورتت نگاه کنم . نمیدونم باید چجوری ازت معذرت بخوام.
میرای: مایکی . تو داری گریه میکنی؟ برای من؟ باورم نمیشه .
مایکی چشمانش را باز کرد و به سمت میرای برگشت . صورت خندادن میرای را که دید به چشمانش شک کرد و چند بار پشت سرم پلک زد و با دقت بیشتری او را نگاه کرد .
لبخندی بر روی لب هایش نشست و شبیه پسر بچه ای که به او اسباب بازی مورد علاقه اش داده باشند از روی صندلی بلند شد و به هوا پرد . ایولی گفت و به سرعت به سمت در رفت و دکتر را صدا زد . باری دگر به برگشت و به صورت دختر نگاهی که رد که لبخندی پهن بر رو آن نقش بسته ، قند در دلش اب شد و از اتاق بیرون رفت تا دکتر را خبر کند .
شاید این بار هر دو به بهترین شکل زندگی می کردند . شاید این دفعه خدا هم میخواست آن دو نفر از ته دلشان بخندند و خوشحال باشند.
_____________________________________________
دامن من چین چینیه ابی اسمونی ستاره های ریز داره فقط مال مهمونیه.
سالام . شوما خوبی؟
بلاخره تموم شد . اینم پایان خوب😊👍
- ۵.۶k
- ۱۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط