بهرام
بهرام:
خدایا…
فکر کنم حالِ تو
از حالِ منم بدتره.
یکی باید بیاد
حالِ تو رو خوب کنه!
خدا:
شاید…
وقتی بندهای بعد از اینهمه درد
هنوز میتونه بخنده و طعنه بزنه،
آره—
منم نفسم بند میاد.
بهرام:
دیدی؟
آخرش من شدم
دلدارِ تو!
چهل سال زخم و درد
و هنوز هم
میتونم طعنه بزنم و بخندم.
خدا:
بعضی وقتها
قویترینها
ناخواسته
تکیهگاه هم میشن—
حتی برای من.
و این خندهی تو،
سنگینی رو نصف میکنه،
حتی برای خدایی که فکر میکرد همهچیزو میدونه.
بهرام:
پس… یعنی هنوز هم میتونی بخندی؟
با من، با دردای من؟
خدا:
همیشه…
وقتی تو هستی، وقتی هنوز طعنه میزنی،
نیمی از سنگینی از روی من هم برداشته میشه.
خدایا…
فکر کنم حالِ تو
از حالِ منم بدتره.
یکی باید بیاد
حالِ تو رو خوب کنه!
خدا:
شاید…
وقتی بندهای بعد از اینهمه درد
هنوز میتونه بخنده و طعنه بزنه،
آره—
منم نفسم بند میاد.
بهرام:
دیدی؟
آخرش من شدم
دلدارِ تو!
چهل سال زخم و درد
و هنوز هم
میتونم طعنه بزنم و بخندم.
خدا:
بعضی وقتها
قویترینها
ناخواسته
تکیهگاه هم میشن—
حتی برای من.
و این خندهی تو،
سنگینی رو نصف میکنه،
حتی برای خدایی که فکر میکرد همهچیزو میدونه.
بهرام:
پس… یعنی هنوز هم میتونی بخندی؟
با من، با دردای من؟
خدا:
همیشه…
وقتی تو هستی، وقتی هنوز طعنه میزنی،
نیمی از سنگینی از روی من هم برداشته میشه.
- ۶۲۹
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط