بهرام

بهرام:
خدایا…
فکر کنم حالِ تو
از حالِ منم بدتره.
یکی باید بیاد
حالِ تو رو خوب کنه!




خدا:
شاید…
وقتی بنده‌ای بعد از این‌همه درد
هنوز می‌تونه بخنده و طعنه بزنه،
آره—
منم نفسم بند میاد.

بهرام:
دیدی؟
آخرش من شدم
دلدارِ تو!
چهل سال زخم و درد
و هنوز هم
می‌تونم طعنه بزنم و بخندم.

خدا:
بعضی وقت‌ها
قوی‌ترین‌ها
ناخواسته
تکیه‌گاه هم می‌شن—
حتی برای من.
و این خنده‌ی تو،
سنگینی رو نصف می‌کنه،
حتی برای خدایی که فکر می‌کرد همه‌چیزو می‌دونه.

بهرام:
پس… یعنی هنوز هم می‌تونی بخندی؟
با من، با دردای من؟

خدا:
همیشه…
وقتی تو هستی، وقتی هنوز طعنه می‌زنی،
نیمی از سنگینی از روی من هم برداشته می‌شه.
دیدگاه ها (۰)

بهرام:خدایا…پس یعنی من شدم دلدارِ تو؟چهل سال درد و زخممنو کر...

بهرام:خدایا…کاش منم هندی بودم.تو فیلمای هندی دیدمکریشنا چه ح...

بهرام:خدایا…الان می‌بینمرابین‌هود هم از تو بهتره.اون حتی نوک...

بهرام:خدایا…بیدار شو.تا کی می‌خوای بخوابی؟جون‌ها دیگه نمی‌تو...

بهرام:خدایا…این عدالت نیست.این نامردیه.خدا:می‌فهمم چرا این‌ط...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط