عشقباطعمتلخ part

#عشق_باطعم_تلخ #part36

باید از فرحان ‌بپرسم، باید درموردش با فرحان حرف بزنم؛ وای خدا از استرس دارم می‌میرم، تا پس‌فردا مطمئنم با این‌همه استرس و فکر کردن، کچل می‌شم.
با وایستادن ماشین جلومون سرم رو بلند کردم، فرحان شیشه رو داد پایین و عینکش رو گذاشت روی موهاش و با تعجب گفت:
- خانم راد... این‌جا!...
لبخندی زدم که پرهام رفت سمت ماشین و گفت:
- بفرما...
با قدم های آروم رفتم سمت ماشین و بعد از سوار شدنمون، فرحان گاز داد سمت بیمارستان البته بیمارستان خودشون منم مقصدم بیمارستان نبود؛ من فقط می‌خواستم فرحان رو ببینم که این‌جا دیدم.
- فرحان؟
در حالی که حواسش به روبه‌روش بود، گفت:
- جانم؟
نگاهی کوتاهی به پرهام کردم:
- پیدا کردم.
پرهام برای این که فکر کنیم حواسش به ما نیست گوشیش رو برداشت و شروع کرد، چرخیدن توی اینستاگرام...
ادامه دادم...
- اون شخصی که دنبالش بودیم‌و...
فرحان مرموز نگاهی بهم کرد
- من خیلی وقتِ پیداش کردم
و با چشم اشاره کرد سمت پرهام...
سرم رو انداختم پایین که فهمید درست حدس زده.
پس گزینه فرحانم پرهام بود یکم خیالم آسوده شد، حتماً فرحان از زندگی پرهام می‌دونه که پرهام رو انتخاب کرده،
فرحان سرفه‌ای کرد و سعی کرد طبیعی جلوه کنه گفت:
- پرهام می‌تونی بعد از مطب بیایی یه سر کافه سرزمین؟
پرهام خیلی ریلکس گفت:
- باشه، چرا که نه!
لبخندی زدم خدایا حلش کن!
به پشت تیکه دادم و گفتم:
- من همین‌جا پیاده می‌شم.
پرهام لب باز کرد...
- آنا خانم امشب تنایج رو براتون می‌فرستم به بقیه هم اعلام کنید.
- نمیزارید داخل سایت؟
گوشیش رو گذاشت کنار و گفت:
- نه بعد از جلسه فردا ان‌شاءالله نتایج رو توی سایت می‌زاریم؛ ولی قبلش باید بهتون اعلام کنیم که جلسه فردا رو هرکسی که قبول شدن و بیان.
- اوکی.
فرحان کنار خیابون ترمز کرد.
- دستت طلا داداش، خب فعلاً.
فرحان برگشت طرفم:
- اگه اسمت جزء قبولی‌هاست فردا میایی؟
تلخندی زدم...
- گفته بودم، دیگه مهم نیست!
با مکث کوتاه...
فعلا.

ادامه در کامنت٬*
دیدگاه ها (۲)

#عشق_باطعم_تلخ #part37چشم‌هام رو بستم، بازم فکر و خیال های م...

#عشق_باطعم_تلخ #part38هر طریقی شده باید بهش بگم، به ساعت نگ...

#عشق_باطعم_تلخ #Part34چند لحظه هیچی نگفت سرش رو داد بالا، در...

#عشق_باطعم_تلخ #part35قرار شد بعد از این‌که رسیدم خونه فرحان...

Part ¹³⁰ا.ت ویو:انگشتر رو برداشتم و داخل انگشتم کردم..دستم ر...

رمان بغلی من پارت ۶۶ ارسلان: بخدا چیزی نیست پنبه رو آغشته به...

پارت ۴۱با حس نوازش های کسی بیدار شدم نفسم تنگ شده بود و داشت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط