قسمت نهم

❤ قسمت نهم❤
.
#حلقه
.
نزدیک زمان نهار بود کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟
 به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن
 زیر درخت نماز می خوند بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد
.
یهو چشمش افتاد به من  مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد
 داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی
تا اینو گفتم با خوشحالی گفت:
_چه اتفاق خوبی. می خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟
ناخودآگاه و بی معطلی گفتم:
_نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران دروغ بود
خندید و گفت: بهتون خوش بگذره
اومدم فرار کنم که صدام کرد
رفت از توی کیفش یه جعبه کوچیک درآورد
گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. می خواستم با هم بریم ولی...
اگر دوست داشتی دستت کن💍
جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم تنها زیر درخت
شاید از دیدخانوادگی وثروت ما، اون#حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم
امیرحسین کلی پول پاش داده بود
شاید کل پس اندازش رو ...
😞
دیدگاه ها (۳)

❤ قسمت دهم❤ .#معنای_تعهد .گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود گا...

❤ قسمت یازدهم❤ .#زندگی_با_طعم_باروت.از ایرانی های توی دانشگا...

❤ قسمت هشتم❤ .#معادله_غیر_قابل_حل..رفتم تواولش هنوز گیج بودم...

❤ قسمت هفتم❤ .#زندگی_مشترک..وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه م...

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

استاد من پارت ۱۶از سر کنجکاوی جلوتر رفتم و در را باز کردم و ...

#پارت۳ رمان اگه طُ نباشی یکی دیگه منم لباسا رو پوشیدم و یه آ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط