جرعهایازتو
╭────────╮
𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮
╰────────╯
جـرعــهایازتــو²⁶
سرمو از روی شونهش برداشتم،انگشت کوچیکهمو آوردم بالا و گفت:قول انگشتی؟
سرشو کج کرد و با تعجب پرسید:قول انگشتی؟،چیه؟
آروم خندیدم و گفتم:نمیدونی چیه؟
سرشو به معنی"نه" تکون داد.
کمی فکر کردم و گفتم:خب..ما انسان ها وقتی انگشت کوچیکمون رو باهم قفل میکنیم یه جور پیمان باهم میبندیم
اَبروهاش رو بالا انداخت و گفت:جالبه
و بعد اونم انگشت کوچیکهش رو اورد بالا گفت:پس..قول انگشتی
لبخندی زدم و بعد انگشتامون رو باهم قفل کردیم.
با صدای در انکشتشو رها کردم.
_میتونم بیام تو؟
صدای مادربزرگ بود.
بلند گفتم:بفرمایید
درو باز کرد و وارد اتاق شد.
هر دومون بلند شدیم.
جونگ کوک پرسید:امری داشتید؟
سرشو تکون داد و چند قدمی نزدیک شد.
به من خیره شد و گفت:بله
اون نگاه پلیدانش نشون میداد یه فکری توی سرشه.
ترس تمام وجودم رو گرفت.
بزاقمو قورت دادم و دست جونگ کوک رو محکم گرفتم.
به سمت در برگشت و گفت:همراهم بیاید
همراه مادربزرگ از اتاق رفتیم بیرون و وارد محوطه عمارت شدیم.
مادربزرگ به سمت همون در رفت.
همون دری که سرنوشت منو تغییر داد.
قفل در رو با کلید باز کرد و گفت:بیاید تو.
اتاق تاریک تاریک بود و بوی خاک و چوب میومد.
مادربزرگ پرده ها رو کشید و اجازه داد نور ماه توی اتاق قدم بزاره.
دفعه قبلی توی تاریکی نتونستم خوب اتاق رو ببینم.
انگار بعد سالها این اتاق روشنایی رو دیده بود.
خاک و گرد و قبار توی هوا مرقصیدن.
همه چیز قدیمی و کلاسیک بود.
مادربزرگ به کاناپه اشاره کرد و گفت بشینید...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#جرعه_ای_ازتو#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮
╰────────╯
جـرعــهایازتــو²⁶
سرمو از روی شونهش برداشتم،انگشت کوچیکهمو آوردم بالا و گفت:قول انگشتی؟
سرشو کج کرد و با تعجب پرسید:قول انگشتی؟،چیه؟
آروم خندیدم و گفتم:نمیدونی چیه؟
سرشو به معنی"نه" تکون داد.
کمی فکر کردم و گفتم:خب..ما انسان ها وقتی انگشت کوچیکمون رو باهم قفل میکنیم یه جور پیمان باهم میبندیم
اَبروهاش رو بالا انداخت و گفت:جالبه
و بعد اونم انگشت کوچیکهش رو اورد بالا گفت:پس..قول انگشتی
لبخندی زدم و بعد انگشتامون رو باهم قفل کردیم.
با صدای در انکشتشو رها کردم.
_میتونم بیام تو؟
صدای مادربزرگ بود.
بلند گفتم:بفرمایید
درو باز کرد و وارد اتاق شد.
هر دومون بلند شدیم.
جونگ کوک پرسید:امری داشتید؟
سرشو تکون داد و چند قدمی نزدیک شد.
به من خیره شد و گفت:بله
اون نگاه پلیدانش نشون میداد یه فکری توی سرشه.
ترس تمام وجودم رو گرفت.
بزاقمو قورت دادم و دست جونگ کوک رو محکم گرفتم.
به سمت در برگشت و گفت:همراهم بیاید
همراه مادربزرگ از اتاق رفتیم بیرون و وارد محوطه عمارت شدیم.
مادربزرگ به سمت همون در رفت.
همون دری که سرنوشت منو تغییر داد.
قفل در رو با کلید باز کرد و گفت:بیاید تو.
اتاق تاریک تاریک بود و بوی خاک و چوب میومد.
مادربزرگ پرده ها رو کشید و اجازه داد نور ماه توی اتاق قدم بزاره.
دفعه قبلی توی تاریکی نتونستم خوب اتاق رو ببینم.
انگار بعد سالها این اتاق روشنایی رو دیده بود.
خاک و گرد و قبار توی هوا مرقصیدن.
همه چیز قدیمی و کلاسیک بود.
مادربزرگ به کاناپه اشاره کرد و گفت بشینید...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#جرعه_ای_ازتو#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
- ۳۵۴
- ۰۹ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط