📚 بُرِش دوم کتاب سردار جنگل

لِیدیز اَند جنتلمِن
این شما و این بُرِش دوم از کتاب سردار جنگل، به قلم ابراهیم فخرایی
__________________

میرزا کوچک خان، خودش نقل میکرد؛
روزی که بسیار دلتنگ بودم و به سرنوشت هموطنانم فکر میکردم، گِدایی آمد و از من کمک خواست.
من که مُفلِس تر از آن گِدا بودم و تَهِ جیبم، تار عنکبوت بسته بود و اصطلاحا " به آب دوغ بخیه میزدم "، از آن گدا عذر خواهی کردم و کمک مالی به وِی را به وقتی دیگر موکول کردم.
اما گِدا، بسیار سِمِج بود و پا به پایَم می آمد و وِل-کُنِ معامله نبود.
در حالیکه من، حتی یک شاهی پول هم در جیب نداشتم.
اصرار و پُر روییِ گِدا و اینکه هیچ رقمه کوتاه نمی آمد و با صدا زدن های مُکرّر، خشم مرا بر انگیخت و باعث شد یک عدد چَکِ افسری بخوابانم زیر گوشَش!
گویا گِدا که انتظارِ همین لحظه را می کِشید، با نوش جان کردن آن کِشیده ی آبدار، فی الفور نقش بر زمین شد و نفسش دیگر بالا نیامد و عمرش را داد به شما و همه ی ما!

از مرگ گِدا متأثر شدم، اما بی معرفتی بود که خود را به شهربانی معرفی نکنم.
خلاصه اعتراف کردم و خود را تسلیم رئیسِ شهربانی (یفرم) نمودم.
یفرم، که از این حرکتم، پَش*م هایَش ریخته بود، با عزّت و احترام مرا زندانی کرده بود و در طول مدت حبس هم، مرام گذاشت و نگذاشت آن داخل، بهم سخت بُگذرد.

راستی بچه ها؛ امضای میرزا رو ببینید جالبه.
نامه های میرزا، به اسم کوچک و سه خط مُوَرّب ختم میشد.

جالبه بدونید چون خودم هم نمیدونستم؛ میرزا اصلا بابا نشده بود.
فی الواقع، بچه هاش، همان نیّت ها و اندیشه های والای میرزا کوچک خان بودند که اون توانسته بود تربیت کند و پایمَردی و مقاومت را به آنها بیاموزَد💪
دیدگاه ها (۶)

یِ چُسِه چآیی به روایت تصویر🙈🤭😹

این پسره با اختلاف فاحِش منم به وَالله قسم🤭😹😆😅🤣

📚 بُرِش اول از کتاب سردار جنگل

قُرُمساق😒😏🤣

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط