ولی پسر من قرار بود همه چیز رو بهم بگه نه
'+:ولی پسر من قرار بود همه چیز رو بهم بگه... نه؟
دستای دور کمرش و گرمی وجودش دیوونه ام میکرد،
میخواستم تا اخر همون جا بمونم و زندگی برام متوقف بشه.
فقط من و اون باشیم و این بغل گرم و راحتش که خونه ایی بود برام، پناهی امن برای فرار از تمام چیز های دنیا.
با احساس لمس دست هاش روی موهام لرزی به ستون فقراتم راهی شد و بوسه ای کنار لبش گذاشتم
+: قرار بود بهم دروغ نگی پسرم. قرار بود تا آخرش باهم باشیم و چیزی بینمون مخفی نمونه... ولی خب... الان داری یه چیزی رو مخفی میکنی بلوطم... و این همون چیزی بود که بهم قول داده بودی انجامش ندی... درسته پسرم؟
پس....خانم کوچولو میخواد بدونه...همون طوری که همیشه بهم اعتماد داشتیم و چیزی بینمون نبود... پس... مخفی کاری برای چیه بلوطم؟ میدونم چیز مهمی رو بهم نمیگی... پس...شروع کن پسرکم
بوسه ی روی بینیش زدم و یا چشم های درشت زل زدم بهش تا صحبت رو شروع کنه'
""وقتی بوسهاش رو روی بینیام حس کردم، برای لحظهای همه چیز متوقف شد. انگار که اون بوسه، تمام تاریکیهای درونم رو برای یک لحظه کنار زد. ولی فقط برای یک لحظه.
دستهام رو آروم روی شونههاش گذاشتم و به چشماش خیره شدم. اون نگاه، مثل یه آینه بود که همه چیز رو میدید، حتی چیزهایی که نمیخواستم دیده بشن. لبخندی زدم، ولی این لبخند بیشتر شبیه یه نقاب بود : خانوم کوچولو...
صدام آروم بود : اگه بخوای، اگه واقعاً بخوای بدونی، من همه چیزو بهت میگم. فقط... باید بدونی که بعضی حقیقتها ممکنه ما رو از هم دور کنه.'
دستهام رو از شونههاش برداشتم و آروم روی موهاش کشیدم، انگار که بخوام آرومش کنم. ولی درونم، طوفانی بود که نمیدونستم چطور کنترلش کنم."
'+:من امادم بلوطم... میخوام بدونم.
میخوام بدونم چی پسر کوچولوم رو آشفته کرده.
میخوام پیش پسرم باشم!.
هرچقدر هم حرصت بدم و اذیتت کنم میخوام بدونم چی پسرم رو اذیت کرده...
قرار نیست که دست زد به سینه ی خانم کوچولوت بزنی... قراره؟
قیافه ی مظلومی گرفتم
قیافه ای که میدونستم نمیتونه ازش بگذره.
وجودش برام همه چیز بود.
تک به تک سلول های بدنش بهم احساس آرامش میدادن...
ولی چشماش
آشوب بزرگی درونش بود
آشوبی که میخواست دیده نشه، ولی خب... من خوندن پسر بچم رو خیلی خوب بلد بودم
نگاه مظلومی بهش کردم و دستام رو روی سینه اش گذاشتم
حرف میزنی بلوطم؟'
دستای دور کمرش و گرمی وجودش دیوونه ام میکرد،
میخواستم تا اخر همون جا بمونم و زندگی برام متوقف بشه.
فقط من و اون باشیم و این بغل گرم و راحتش که خونه ایی بود برام، پناهی امن برای فرار از تمام چیز های دنیا.
با احساس لمس دست هاش روی موهام لرزی به ستون فقراتم راهی شد و بوسه ای کنار لبش گذاشتم
+: قرار بود بهم دروغ نگی پسرم. قرار بود تا آخرش باهم باشیم و چیزی بینمون مخفی نمونه... ولی خب... الان داری یه چیزی رو مخفی میکنی بلوطم... و این همون چیزی بود که بهم قول داده بودی انجامش ندی... درسته پسرم؟
پس....خانم کوچولو میخواد بدونه...همون طوری که همیشه بهم اعتماد داشتیم و چیزی بینمون نبود... پس... مخفی کاری برای چیه بلوطم؟ میدونم چیز مهمی رو بهم نمیگی... پس...شروع کن پسرکم
بوسه ی روی بینیش زدم و یا چشم های درشت زل زدم بهش تا صحبت رو شروع کنه'
""وقتی بوسهاش رو روی بینیام حس کردم، برای لحظهای همه چیز متوقف شد. انگار که اون بوسه، تمام تاریکیهای درونم رو برای یک لحظه کنار زد. ولی فقط برای یک لحظه.
دستهام رو آروم روی شونههاش گذاشتم و به چشماش خیره شدم. اون نگاه، مثل یه آینه بود که همه چیز رو میدید، حتی چیزهایی که نمیخواستم دیده بشن. لبخندی زدم، ولی این لبخند بیشتر شبیه یه نقاب بود : خانوم کوچولو...
صدام آروم بود : اگه بخوای، اگه واقعاً بخوای بدونی، من همه چیزو بهت میگم. فقط... باید بدونی که بعضی حقیقتها ممکنه ما رو از هم دور کنه.'
دستهام رو از شونههاش برداشتم و آروم روی موهاش کشیدم، انگار که بخوام آرومش کنم. ولی درونم، طوفانی بود که نمیدونستم چطور کنترلش کنم."
'+:من امادم بلوطم... میخوام بدونم.
میخوام بدونم چی پسر کوچولوم رو آشفته کرده.
میخوام پیش پسرم باشم!.
هرچقدر هم حرصت بدم و اذیتت کنم میخوام بدونم چی پسرم رو اذیت کرده...
قرار نیست که دست زد به سینه ی خانم کوچولوت بزنی... قراره؟
قیافه ی مظلومی گرفتم
قیافه ای که میدونستم نمیتونه ازش بگذره.
وجودش برام همه چیز بود.
تک به تک سلول های بدنش بهم احساس آرامش میدادن...
ولی چشماش
آشوب بزرگی درونش بود
آشوبی که میخواست دیده نشه، ولی خب... من خوندن پسر بچم رو خیلی خوب بلد بودم
نگاه مظلومی بهش کردم و دستام رو روی سینه اش گذاشتم
حرف میزنی بلوطم؟'
- ۳.۲k
- ۰۷ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط