Part
Part ³²
ا.ت ویو:
با سرمای شدیدی که به بدنم میخورد چشمامو باز کردم..هوا گرگمیش بود..خودمو بیشتر زیر پتو بیشتر زیر پتو بردم اما هنوزم اون سرما رو احساس میکردم..همونجور که توی تخت دراز کشیده بودم چشم چرخوندم تا منبع سرما رو پیدا کنم..دیدم پنچره بازه و پرده های حریر هم دارن با باد تکون میخورن..از جام بلند شدم و پنجره رو بستم که نگاهم به بیرون افتاد..تهیونگ سوار ماشین مشکی شد و از در بزرگ ورودی خارج شد..این موقع چرا باید با ماشین بره جایی..تا جایی که ماشین قابل دیدن بود نگاه کردم و دیگه نتونستم چیزی ببینم..سمت تخت رفتم و پتو رو روی خودم کشیدم..با گرمای پتو چشمام سنگین شدن و خوابم برد..
با صدای زنگ گوشیم لای چشمامو باز کردم..دستمو روی تخت میکشیدم تا گوشی رو پیدا کنم..با برخورد دستم با چیز سردی فهمیدم که گوشیمه..برداشتمش و جواب دادم
مانیا:هییی ا.ت کدوم قبرستونی هستی..
با صدای عصبی مانیا توی جام نشستم و با صدایی گرفته گفتم
ا.ت:چرا مگه چیشده..
مانیا:هیچی دیدم نیومدی دانشگاه فکر کردم اقای کیم زده نابودت کرده نگو که تو خواب ناز به سر میبردی
کلا یادم رفته بود دانشگاه رو..چشمامو کش قوسی به بدنم دادم گفتم
ا.ت:خیلی خب حالا
مانیا:باشه بعدا باهم حرف میزنم
باشه ای گفتم و گوشی رو قطع کردم..میخواستم دوباره بخوابم که دیدم خوابم نمیبره..از جام بلند شدم و رفتم سمت حمام بعد از گرفتن دوش اومدم بیرون..موهامو خشک کردم و لباس پوشیدم و رفتم پایین..صبحونمو اماده کردم و شروع کردم به خوردن..
عصر شده بود و روی مبل دراز کشیده بودم و توی گوشیم میچرخیدم که با صدای چرخوند کیلید توی در فهمیدم که تهیونگه و دوباره توی گوشیم گشت زدم..با صدای قدم هایی که نزدیک میشدن فهمیدم داره میره طبقه بالا..اما..اما یچیزی درست نبود..صدای قدم های پا متعلق به یک نفر نبود..توی جام نیم خیز شدم و با چیزی که دیدم خشکم زد..یه دختر جوون همراه تهیونگ بود..تازه یاد حرفهای دیشب تهیونگ با جونگ کوک افتادم
کوک:فردا میگم بیاد
تهیونگ:مطمعنی کارم باهاش راه میوفته
چرا از همون اول نفهمیدم..پس بخاطر همین باهام قرار داد بسته..دوباره نگاهم به دختره افتاد..لباسی قرمز رنگ پوشیده بود لباسش تعریفی نداشت انقدر که همه جاش معلوم بود..دختره موهای باز که دورش ریخته بود رو یه جوری دست میکشید روش انگار موهاش از طلاست..پوزخندی زدم و رومو برگردوندم..اونا پشتشون به من بود و منو ندیدن..اهمیتی ندادم تا موقعی که صدای خنده های رو مخشون توی خونه اکو میشد..دستامو گذاشته بودم روی گوشم و صدای تلویزیون هم بلند کرده بودم..اما فاییده ای نداشت چون گوش خودم بیشتر درد میگرفت..تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم تو حیاط..بعد از اون شب تازه اومده بودم توی حیاط
حمایت فراموش نشه🍷
ا.ت ویو:
با سرمای شدیدی که به بدنم میخورد چشمامو باز کردم..هوا گرگمیش بود..خودمو بیشتر زیر پتو بیشتر زیر پتو بردم اما هنوزم اون سرما رو احساس میکردم..همونجور که توی تخت دراز کشیده بودم چشم چرخوندم تا منبع سرما رو پیدا کنم..دیدم پنچره بازه و پرده های حریر هم دارن با باد تکون میخورن..از جام بلند شدم و پنجره رو بستم که نگاهم به بیرون افتاد..تهیونگ سوار ماشین مشکی شد و از در بزرگ ورودی خارج شد..این موقع چرا باید با ماشین بره جایی..تا جایی که ماشین قابل دیدن بود نگاه کردم و دیگه نتونستم چیزی ببینم..سمت تخت رفتم و پتو رو روی خودم کشیدم..با گرمای پتو چشمام سنگین شدن و خوابم برد..
با صدای زنگ گوشیم لای چشمامو باز کردم..دستمو روی تخت میکشیدم تا گوشی رو پیدا کنم..با برخورد دستم با چیز سردی فهمیدم که گوشیمه..برداشتمش و جواب دادم
مانیا:هییی ا.ت کدوم قبرستونی هستی..
با صدای عصبی مانیا توی جام نشستم و با صدایی گرفته گفتم
ا.ت:چرا مگه چیشده..
مانیا:هیچی دیدم نیومدی دانشگاه فکر کردم اقای کیم زده نابودت کرده نگو که تو خواب ناز به سر میبردی
کلا یادم رفته بود دانشگاه رو..چشمامو کش قوسی به بدنم دادم گفتم
ا.ت:خیلی خب حالا
مانیا:باشه بعدا باهم حرف میزنم
باشه ای گفتم و گوشی رو قطع کردم..میخواستم دوباره بخوابم که دیدم خوابم نمیبره..از جام بلند شدم و رفتم سمت حمام بعد از گرفتن دوش اومدم بیرون..موهامو خشک کردم و لباس پوشیدم و رفتم پایین..صبحونمو اماده کردم و شروع کردم به خوردن..
عصر شده بود و روی مبل دراز کشیده بودم و توی گوشیم میچرخیدم که با صدای چرخوند کیلید توی در فهمیدم که تهیونگه و دوباره توی گوشیم گشت زدم..با صدای قدم هایی که نزدیک میشدن فهمیدم داره میره طبقه بالا..اما..اما یچیزی درست نبود..صدای قدم های پا متعلق به یک نفر نبود..توی جام نیم خیز شدم و با چیزی که دیدم خشکم زد..یه دختر جوون همراه تهیونگ بود..تازه یاد حرفهای دیشب تهیونگ با جونگ کوک افتادم
کوک:فردا میگم بیاد
تهیونگ:مطمعنی کارم باهاش راه میوفته
چرا از همون اول نفهمیدم..پس بخاطر همین باهام قرار داد بسته..دوباره نگاهم به دختره افتاد..لباسی قرمز رنگ پوشیده بود لباسش تعریفی نداشت انقدر که همه جاش معلوم بود..دختره موهای باز که دورش ریخته بود رو یه جوری دست میکشید روش انگار موهاش از طلاست..پوزخندی زدم و رومو برگردوندم..اونا پشتشون به من بود و منو ندیدن..اهمیتی ندادم تا موقعی که صدای خنده های رو مخشون توی خونه اکو میشد..دستامو گذاشته بودم روی گوشم و صدای تلویزیون هم بلند کرده بودم..اما فاییده ای نداشت چون گوش خودم بیشتر درد میگرفت..تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم تو حیاط..بعد از اون شب تازه اومده بودم توی حیاط
حمایت فراموش نشه🍷
- ۵.۵k
- ۱۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط