مارگارت دستان سرد امیلی را گرفت او درخوابی بلند فرو میرفت -چشمانش را برای همیشه میبست آن چشمانی که امواج دریا درونشان دیده میشد .چشمانی که شعله ی عشق درونش زبانه میکشید . برای همیشه بسته میشدند ...