PART
֗ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ
#PART_179🎀•
دلبر كوچولو
با دیدن مسیر خاکی که داره میره تا ته ماجرا رو رفتم، تند برگشتم سمتش و کلافه گفتم:
_سرکارم گذاشتی؟ چرا باز پاشدی منو آوردی این کلبه زپرتیت؟
_دو دقیقه به فکت استراحت بده میفهمی سرکارت گذاشتم یا نه.
برخلاف تصورم از جلوی کلبه رد شد و رفت تو یه جاده خاکی کنار کلبه.
جاده آنقدر خوشگل بود که خود به خود به قول ارسلان به فکم استراحت دادم و محو منظره اطراف شدم.
دور تا دور جاده رو از درختهای بلند و سبز پوشونده بود و صحنه قشنگی رو تشکیل داده بود.
با چشمهایی که از زیبایی اطراف برق میزد رو به ارسلان با حیرت گفتم:
_وای چقدر قشنگه اینجا.
لبخند محوی زد و گفت:
_صبر کن جوجه، هنوز مونده به جاهای خوشگلش برسی.
_یعنی از اینجا خوشگلتر؟
تک خندهای به لحن هیجان زدهم کرد و سری به نشونه تأیید تکون داد.
با هیجان دستام رو بهم کوبیدم و سریع شیشه رو آوردم پایین و تا کمر رفتم بیرون.
هوای بیرون بیشتر از اونکه به نظر میومد عالی بود، هوا ابری و پاک، زمین هم هنوز نم داشت معلوم بود چند ساعت پیش بارون اومده.
بیقرار سرم و بردم داخل ماشین و گفتم:
_چرا آنقدر یواش میری مردک؟ یکم گاز بده دیگه، چقدر مونده برسیم؟
با دیدن حالت نشستنم اخم تندی کرد و تشر زد:
_میوفتی بچه بیا پایین درست بشین.
نچ کشیدهای گفتم و دوباره سرمو بردم بیرون.
خاک بر سر مثل لاک پشت حرکت میکرد، با این اوضاع یه دو روزی تو راه هستیم به امید خدا.
#PART_179🎀•
دلبر كوچولو
با دیدن مسیر خاکی که داره میره تا ته ماجرا رو رفتم، تند برگشتم سمتش و کلافه گفتم:
_سرکارم گذاشتی؟ چرا باز پاشدی منو آوردی این کلبه زپرتیت؟
_دو دقیقه به فکت استراحت بده میفهمی سرکارت گذاشتم یا نه.
برخلاف تصورم از جلوی کلبه رد شد و رفت تو یه جاده خاکی کنار کلبه.
جاده آنقدر خوشگل بود که خود به خود به قول ارسلان به فکم استراحت دادم و محو منظره اطراف شدم.
دور تا دور جاده رو از درختهای بلند و سبز پوشونده بود و صحنه قشنگی رو تشکیل داده بود.
با چشمهایی که از زیبایی اطراف برق میزد رو به ارسلان با حیرت گفتم:
_وای چقدر قشنگه اینجا.
لبخند محوی زد و گفت:
_صبر کن جوجه، هنوز مونده به جاهای خوشگلش برسی.
_یعنی از اینجا خوشگلتر؟
تک خندهای به لحن هیجان زدهم کرد و سری به نشونه تأیید تکون داد.
با هیجان دستام رو بهم کوبیدم و سریع شیشه رو آوردم پایین و تا کمر رفتم بیرون.
هوای بیرون بیشتر از اونکه به نظر میومد عالی بود، هوا ابری و پاک، زمین هم هنوز نم داشت معلوم بود چند ساعت پیش بارون اومده.
بیقرار سرم و بردم داخل ماشین و گفتم:
_چرا آنقدر یواش میری مردک؟ یکم گاز بده دیگه، چقدر مونده برسیم؟
با دیدن حالت نشستنم اخم تندی کرد و تشر زد:
_میوفتی بچه بیا پایین درست بشین.
نچ کشیدهای گفتم و دوباره سرمو بردم بیرون.
خاک بر سر مثل لاک پشت حرکت میکرد، با این اوضاع یه دو روزی تو راه هستیم به امید خدا.
- ۳.۵k
- ۰۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط