عشقباطعمتلخ part

#عشق_باطعم_تلخ #part67

آیناز یکم معذب بود، برای همین تصمیم گرفتیم سه‌تایی با آنا، با هم بریم یه جای دیگه برای لحظه سال تحویل.
از همکارا عذر خواهی کردم، آیناز خیلی اصرار داشت آنا با ما باشه، وگرنه من که راضی نبودم با اصرار زیاد رفتم پیش آنا که پیش بقیه بود...
- ببخشید خانم راد!
برگشت طرفم و با ببخشید از جمع فاصله گرفتیم.
- بله؟
- میشه برای سال تحویل با ما بیایی بیرون؟
پوزخندی زد که بدجور روی اعصابم بود.
- اون‌وقت چرا باید قبول کنم؟!
کلافه دستم رو روی پیشونیم کشیدم.
- من خودم نمی‌خوام، بخاطر آیناز میگم که اصرار داره توهم باشی.
سرش رو تکون داد.
- خیلی، خب باشه.
باهم رفتیم کافه کنار دریا، سفره هفت‌سین چیده بودن، آنا با آیناز رفتن باهم سلفی بگیرن روی صندلی نشستم زل زدم به دریا، چند ساله سال تحویل با خانواده‌م نیستم تنها خانواده‌م شده بود آیناز!
یه دوتاشون زل زدم کنارهم وایستاده بودن و رو به دوربین لبخند می‌زدند.
تا متوجه نگاهم شدن آیناز یه چیزی به آنا گفت، آنا ریسه می‌زد از خنده.
نگاه‌م رو ازشون گرفتم، گوشیم رو برداشتم زنگ زدم به مامان؛ اما باز حرف‌هاش...
- پرهام شنیدم آیناز اومده اون‌جا راستِ؟
کلافه دستم رو کشیدم توی موهام...
- آره.
پرید وسط حرفم...
- با چه رویی اومده اون‌جا؟!
- مامان میشه درمورد این موضوع حرفی نزنیم؟!
عصبی غر زد.
- خیر نمیشه! چرا ولت نمی‌کنه؟
پوفی کشیدم، با اومدن آنا و آیناز سکوت کردم مامان هم همش غر می‌زد.
- پرهام چرا سکوت کردی؟ چرا هیچی نمی‌گی؟!
به آنا خیره شدم گوشیم رو گرفتم، سمتش...
- مامانِ.
بهترین راه‌حل بود مامان غر نزنه، اگه بفهمه من با آنام، آیناز غمگین نگاهم می‌کرد دلم براش می‌سوخت یک روزی زندگی هم بودیم هنوزم هستیم؛ اما من داشتم دروغ می‌گفتم به کسی که حرف پنهونی باهم نداشتیم!
آنا بعد از حرف زدن گوشی رو روی میز گذاشت بلافاصله با حرف آیناز تعجبم چند برابر شد!
- پرهام انگشتری که بهم دادی رو چی‌کار کنم؟
ونگاه پر از سوال آنا؛ اصلاً فکر نمی‌کردم آیناز بخواد این حرف رو بزنه!
سعی کردم خیلی خونسرد رفتار کنم، کمی از قهوه‌م رو نوشیدم.
- کدومش؟ من که نیازی به...
پرید وسط حرفم!
- انگشتر نامزدیمون.
اخم غلیظی کردم، آنا با تعجب داشت به دوتامون نگاه می‌کرد اولش یعی می‌کرد خیلی عادی رفتار کنه؛ اما بعد از چند ثانیه میز رو ترک کرد.

ادامه در کامنت...
دیدگاه ها (۹)

#عشق_باطعم_تلخ #part68طرحمون تموم شد کلی خاطرات برامون موند،...

#عشق_باطعم_تلخ #part69به سمت اتاق خوابم رفتم چند تقه به در ز...

#عشق_باطعم_تلخ #part66بارورم نمی‌شد با قدم های بلند خودم رو ...

#عشق_باطعم_تلخ #part65کارهامون چند ساعت طول کشید، موقع استرا...

رمان انیمه «هنوز نه!» چپتر ۸

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

#invisiblelovePart_3هائون:منم داشتم بهشون نگاه میکردم،نمیدون...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط