این روزها...

بی اعتمادی ام زنجیر پاره کرده و هیچ مرزی ندارد
همچون موجود عقده ای و عصبی همه را می دَرَد،حتی خودم را
پندار حقیقی ام سالهاست که بین دروغ های: بله حق با شماست،درست می گویید، میدانم، مطمئنم و... از ترس رد شدن،گم شده اند‌. شاید هم علت، ترس از دست دادن بود.
نه این درست نیست، در واقع زندگی با تایید دیگران سریعتر بود و در نتیجه راحت تر از شر کسانی که حوصلشان را نداشتم خلاص میشدم، ولی این خلاصیت یک ضربه بزرگ برایم تمام شد.
اما همچنان با وقاری مضحک تلاش برای کمک به هر موجود در خود فرو رفته ای را دارم.
گاهی تنفر فوران میکند و گویی روی پنهان آدمیزاد ستیزم خود را نمایان می سازد و جمع جور کردن گند کاری هایش؟ افتضاح
خودم را به گونه ای میبینم که بگویم:
احتمال خطر!از من فاصله بگیرید!
برخلاف میل باطنی ام بی اختیار به همه_جوری که میگویند_ اطرافیانم ضربه میزنم بدون‌هیچ مرز و ثباتی.
مانده ام، واقعا مانده ام که آیا من گرگی هستم که همه را می درد یا آنها کسانی هستند که مرا تیکه پاره کرده و سپس به جان خود انداخته اند...


_یاد داشتی از روز های آشفتگی ام
دیدگاه ها (۱)

یک ادیت پست نشده

خوشحالی...

بدون شرح...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط